۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

معمولیه معمولی!

یه جایی تو فیلم آتش بس مهناز افشار برای اینکه به دوست شوهرش توهین کنه میگه " تو یه آدم معمولی هستی"  و یا چیزی تو این مایه ها به گمانم، و اون هم خیلی بهش برمیخوره.
منم  همیشه ترسم همین بود، ترس معمولی و متوسط بودن، البته باید توضیح بیشتری بدم، چون وضعیت کمی تناقض آلوده، چرا که همیشه از دیده شدن هم ابا  داشتم، چند وقت پیش داشتم به دوستی میگ فتم که: تهرانو دوس دارم چون توش غرق میشی، هر جوری که میخواهی باش! کسی توجه  ای بهت نمی کنه و در عین اینکه می پذیرنت! و در معرض قضاوت دایم نیستی"
اما از اون طرف، انگار دوست دارم یه جایی پیش خودم مطمئن باشم که معمولی نیستم، و از اون احساس رضایت کنم و بدونم که اگه بازی نمی کنم و پشت دست می شینم، نه به خاطر اینکه بلد نیستم بازی کنم، بلکه به این دلیله که دارم از جایی دورتر و مسلط تر به بازی نگاهش میکنم، انگار که باز ی منه و بهش سوارم و کافیه اراده کنم تا به شیوه ای خارق العاده و غبر معمول درش باشم، خب این سر مثبت محور معمولی بودنه ( بیاید یه محور در نظر بگیریم که نقطه صفر و اطرافش معمولیت و و دو انتهای آن غیر معمول بودنه!! البته این تعبیر به گمانم خیلی مکانیکه و شاید نه تنها مسئله رو روشن تر نکنه، که حتی ممکنه مارو به بیراهه ببره اما الان چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد ) واز طرف دیگه  این گریز ذهنی در من به حدی بود که سر منفی محور را هم به نقطه صفر ترجح میدادم، وادادگی و رها کردن هر آنچه که به زندگیم تعادل و سر و سامون میده حس خوبی بهم میداد. و البته بگم که اینا همه جریانای ذهنی بود و من توی دنیای بیرون همیشه آدمی محتاط با حفظ فاصله معقول از دو سر طیف بودم و جفتک پرانی های گاه به گاه ذهن رو هم در آستانه فروپاشی تعادل و درغلطیدن به "غیر معمول " سرکوب کردم. بجز شاید یکی دو موردی که از دست بدر شد!!
اما بعد باز درمیان همون جریانهای ذهنی و در برخورد با غیر معمولان چیزی فهمیدم! فهمیدم که این یه میل کاملا معمولیه درمن! و همین خواست با کمی بالا و پایین در خیلیا وجود داره، و هر تلاش من در این زمینه نقض غرضه!! و منو وارد گروهی از راسته " غیرمعمول خواهان معمولی " میکنه!
انگار که تو خواسته باشی بری تو یه جنگل بکر و وحشی و کلی برای خودت داستانو پرهیجان و رمز آلود کردی و بعد از اینکه وارد شدی میفهمی که این فقط یه منطقه حفاظت شدست که بچه ها توش دور میزنن و دستشونو میکنن تو حلق شیرایی که دندوناش از قبل کشیده شده، و یه عالمه راه با پاکوب های خوب و آسون درش هست، که گروهی ازش گذشتن! و کسی از یه بلندگوی غیرمعمول (مثلا شبیه آفتابه!!) داره جو میده که " بیاید و هیجان غیر معمول بودن را در جنگل های بکر ما امتحان کنید!! شما ، آره شما به طرز خوشایندی غیرعادی به نظر میاید! بفرمایید...." و آخرش میبینی که حتی شانس اینو نداری که مثل پینوکیو از ته داستان مثل یه الاغ دربیای چون یه عالمه از این گوش درازا قبل از تو توی این مرتع چریدن!!
و این جوریه که بارو بندیلتو جمع میکنی و به دنیای " معمولیه معمولی" برمیگردی!!


۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه


گریه مون هیچ، خنده مون هیچ!

 

* اينجوري که دمر خوابيدم و از روي تخت طبقه دومم ( توي قطار) بيرونو نگاه ميکنم حال خوشي دارم، فک ميکنم که کاش اين قطار همينجوري بره و قرار نباشه که به جايي برسم، اما ميدونم چند دقيقه ديگه که عضلات شکمم درد بگيره و هوا سردتر بشه، پشيمون ميشم، بهتره برسم به جايي و بد اونجا هم نمونم و همينطوري بگذره تا تموم شه، يا مثل همين چند وقت پيش يا مثل حالاي مصطفي امکان اينکه برم جاي ديگه رو نداشته باشم، اونجوري که به يه جا سنجاق شم !ديگه لازم نيست به بعد فکر کنم .

*به تونل که میرسیم پنجره رو زود میبندم که دود نپیچه تو کوپه، چراغو خاموش میکنم،  نشسته و خیره شده به بیرون، ماه کامله به گمانم  یه شب کمتر یا بیشتر! قطار به سرعت از میان دشتها گذشته و حالا رسیده به کوها ، پل ها و تونل های لرستان. گوشه روسریش رو گرفته جلوی دهنش، هر چی خیره میشم تو تاریکی متوجه نمیشم داره گریه میکنه یا به خاطر دوده، از صبح کیسه زیر چشمش انگار پر شده و چین های گوشه چشمش عمیق تر. از در زندان که اومدیم بیرون بغض داشت، میگه: نمیدونم چرا اینجوریه، تا لحظه ای که ببینمش همه اش اضطرابه و از اون وقت هم همه اش حسرت! صدام میکنه میگه:" عاطفه ببین این کوهو چه قشنگه، همه اش که ازش میگذریم شبه و خوب دیده نمیشه، اما تو مهتاب امشب میشه،"  خوبه خیالم راحت شد ، گریه نمیکنه.

 

*فایده نداره، خیلی زود همه چیز برمیگرده سرجای اولش، انگار ما نبودیم ک تو سالن ملاقات خالی و بزرگ کارون با اون میزا و صندلیای عجیب و غریبش، نشستیم، حرف زدیم، خندیدم و پسته خوردیم و غیبت کردیم!! شبیه یکی از همون رویاهای ریز و درشته و شاید حتی نه به خوبی و صیقل یافتگی اونا، روی صندلی سرد راه آهن که میشینم، اونو از پشت دری که ناپدید شد دنبال میکنم، احتمالا بعد از اون در یه سالن طویل رو تا ته اش میره، انقدر که بقیه راه تو ذهنم  ساخته بشه وشاید  بعد از هواخوری میگذره،  مه متعجبش  میکنه و کمی دلگیر، اما به روی خودش نمیاره، و بعد از کریدور تا برسه به اتاقش ( معمولا میل به قدم زدن نیست بعد ملاقات،) خوش و بشی با هم اتاقیا، که چه خبر؟ و کی اومد و... وفرض میکنیم چایی و خرمایی هم میخوره و بعد میره توی تخت. خب فک کنیم پنجره ای اون روبرو باشه که بشه خیر شد توی مه، و شروع به بالا و پایین کردن اونچه که دیده و شنیده شد، کرد. اول کورمال کورمال و بعد کمی شفاف ترو فارغ البال تر، (بخصوص اگه رویایی شیرین باشه) در حالی که طاقباز خوابیده و دستشو زیر سرش قلاب کرده، و بعد شاید با احساس سرما  سنگینی از فعالیت غیر معمول امروز و میل به خواب و پرسه زدن در همین رویاها پتو رو تا زیر چونه اش بالا بکشه و سر رو توی بالش فرو کنه و کم کمک بخوابه... همین!
 

 ****

 

خب! اینا تلاشایی بود برای نوشتن چیزی شبیه سفرنامه!!  داستانی بود که نیاز به نوشتن داشت، اما راهی پیدا نمیکرد بری بیرون اومدن، و هی شد تلاش ناموفق، انگار ذهنم هرز شده، هی در میره. یادمه قدیما (دقیقا نمیدونم تا کی؟) خیلی تکلیفم با خودم و حسام مشخص تر بود، مثلا مرز مشخصی بین غم و شادی ام بود و هر کدوم آثار و نشانه هایی داشت، به سادگی زایل نمیشد، شاید خودمو سفت میگرفتم و به زور نگه شون میداشتم، وقتی میرفتم تو فاز افسردگی چند روزی میموندم و یا شنگول که میشدم علیرغم هر چیزی که پیش می اومد به خودم میگفتم " منکه حالم خوبه، ولش کن.."

اما حالا حس میکنم شل و بی شکل شدم، انگار هر لحظه با تمام وجودم از تعین گریزانم، داشتم به دوستی میگفتم" که حالم  گرفته ست" و همونوقت داشتم فک میگردم چرا دروغ میگی؟! گشتم دنبال نشانه اش . نیافتم! خب مسخره ست دیگه! وضعیت متغیری که حتی به اندازه توصیفش برای دیگری پایدار نسیت، فقط اینجوری حس میکنی داری خودت و بقیه رو دست میندازی، و انگار انکار و پس زدن هر حسی ، مثل جفتش باهاش به دنیا میاد، با تاخیر چنر ثانیه ای... یا نمیدونم، شاید گفتنش جادوشو باطل میکنه!

حالا  ربط این سفرنامه  نیمه کاره به این روده درازی ها! حس های هرز شده و در رونده، انقدر نمیماندن که من حتی بتونم به صورت پیوسته بنویسم، و باید دایم گوش خودم رو میگرفتم و مینشاندم پای یادداشتی که نیاز به نوشته شدن داشت! و نتیجه اش شد این آش شله قلمکار.  

.

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

 
کاری از دستت برنمیاد
گاهی به نظر میاد که انصاف نیست کاری که میکنی و یا حرفی که میزنی، اما چه اهمیتی داره، مگه قراره همه چیز کاملا منصفانه پیش بره مگه تا بحال رفته، اصلا رفته باشه، هیچ کاری نمیتونی براش بکنی. نه! اصلا داستان تلافی نیست، اصلا چیزی برای تلافی کردن نیست واقعا! وقتی اینجوری باشی.اگه میشد بدت نمیومد که تو هم منصف و مهربان باشی، اما حالا به نظر میاد اصلا راه نداره و انگار بی انصافی به صواب نزدیکتره. به شرط اینکه وقتی دیگری هم چنین کرد تو سر خودت و اون نزنی، خب لابد برای اونم این بصواب نزدیکتر بوده ، هر کاری که از دستت برمیاد رو انجام بده و انچه رو که نمیتونی یکسره رها کن. چیزی که به گردن دیگران بندازی رو دل خودت میمونه و ابتکار عمل رو از دستت درمیبره یکسره میشی واکنش، حالا خشم یا ضعف.


۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

تنبیه
 
قرنطینه متادون دقیقا بالای انفرادی های تنبیهی بند عمومیه و دریچه های فنس دار و نزدیک به سقف انفرادی ها رو به حیاط و باغچه کوچک و دلپذیر قرنطینه ست. جوری که اگه روی پله های آهنی  (14 تا پله باشیب تند)  حیاط  بایستی میتونی از لای پره های هواکش یه گوشه از انفرادی ها رو ببینی و یا اگه خواستی یه لطفی به کسی که اونجاست بکنی میتونی چند کلمه ای باهاش حرف بزنی یا حتی یه سیگار براش بندازی! که البته باید پیه دیده شدن (با دوربین) و محروم شدن خودت و بقیه از هواخوری رو هم به تنت بمالی.
اما داستان انفرادی ها با آغاز شب شروع میشه! و شب، انفرادی روی دیگه شو به معتادی که روز تو بند یاغی گری کرده، دعوا را انداخته ، مواد فوخته و یا به مامورا فحش داده، نشون میده.
شب که در بندها بسته میشه و سکوت سنگین زندان فقط گه گاه با صدای نگهبان های پاس شب شکسته  میشه، به اون میگه که دیگه هیچ امیدی نیست که رفیق بامعرفتی پیدا بشه که قاپ نگهبانو بدزده و براش یه سیگار یا حتی سیگاری بیاره و یا حدالقل پشت در میله ای اول بند بایسته و باهاش حرف بزنه و یا پیغامی از یاری برسونه.
دیگه در حال جمع کردن بساط شامیم که شروع به صدا کردن میکنه، خطاب به نگهبان " خانم... ببخشید ، میشه به من یه نخ سیگار بدین . دارین شام میخورین؟ معذرت می خوام واقعا...."بعد از چند دقیقه چند ضربه آروم به در میزنه و دوباره همان.
توی صف دستشویی و مسواکم که صدای التماسش میاد " خانم... تو رو خدا ، جون مادرت، جون عزیزت، یه نخ! یه پک! بخدا دارم میمیرم..." و با شدت بیشتری  در میزنه.
یکی یکی بچه ها دارن میرن تو تختاشون و اتاق از جنب و جوش افتاده . میرم تو تختم . بی هیچ امیدی برای خواب. یه ربعی میگذره و بیهوده امیدوار میشیم که خوابیده باشه.
" اوهوی زنیکه...پیردختر.... مگه من باتو نیستم اکبیری " و با مشت و لگد و هر چیزی که دم دست داره به در و دیوار میکوبه " ببین! منکه همیشه این تو نمیمونم که! آخر که میام بیرون ببین چجوری....ت میدم " تمام ساختمون از ضربه هاش میلرزه. کم کم سلول های دیگه هم شروع  میکنند بعضی ها به زندانی و بعضی به زندان بان فحش میدن. و در جواب همه زندان بان از سر بند: " خفه شین"!
چند دقیقه سکوت کامل و بعد با صدای شکستن چیزی حتی قرص خورده ها هم از جا میپرن!  اینم از توالت فرنگی!!
در اصلی بند انفرادی با صدای شدیدی باز میشه. صدای فحش و التماس و جیغ و گریه...
اکثر بچه ها تو تختاشون نشستن و تو نور ضعیفی که از پروژکتور بیرون میاد به جایی تو هوا خیره شدن.
حالا دیگه صداش خیلی به صدای انسان شبیه نیست به ناله حیوون میمونه  و از اون بین کلمات نامفهومی گاهی به گوش میرسه " کثافتا... تور رو خدا.... دستمو باز...گه..."


۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

 
 
کشاکش من و میلم به نوشتن شده شبیه داستان ما و بچه هایی که توی تاکسی تو بغل مامانشون نشستن و تا وقتی که بهشون توجهی نداری هی کرم میریزن و شیرینکاری میکنن  تا نگاهشون کنی و بعد  از اینکه نگاه کردی و یه لبختد کوچولو بهشون زدی دیگه نگات نمیکنن! و یا اخم میکنن و  یه جوری شلنگ تخته میندازن که مانتو شلوارتو خاکی میکنن. و بالاخره یه جوری شاکیت میکنن تا ولشون کنی.

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

 
 
کابوس بیداری
نه!
من بیدار نمی شوم
از خواب تو.
خلسه رهایی تن
در دالان های پیچاپیچ خواب
اجازه گناه
و چشیدن بوسه ای نابگاه
اه از این صبح نابجا
از خواب تو
بیدار نمی شوم من
نه!
7صبح/23 بهمن 90/اوین
 
 


۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

بی شلوار شیرازی
تاپ دخترک توی تنش پاره شده بود و هر تیکه از موهای بلند و آشفته اش تو دست یکی بود. از چپ و راست با ضربه هایی به سر و صورت و پهلوش میزدن و اون جیغ میکشید و فحش میداد و "م"  و دوستانش با خونسردی ، خنده کنان و گویی تفریحانه میزدنش، نه با خشم و انتقام جویی! وحشت و استیصال دختر را به  راحتی حتی از اون فاصله دوری که من ایستاده بودم هم میشد دید. خون که از دهن و بینیش راه افتد همون وسط ولش کردند و رفتند. و اون مچاله در خود فحش میداد. چند نفر دویدند طرفش و افسر نگهبان ها رسیدند...
"م" به اتهام قتل و غارت اینجا بود و گویی با گروهی از دوستانش به مدت یک ماه کسی را شکنجه کردند و بعد کشته بودنش. (البته نمیدانم که واقعیت بود یا نه.)
با قدی متوسط و اندامی کاملا متناسب و شق و رق و موهای مشکی که دم اسبی می بستشان که چشم های بادامیش را بیشتر به سمت بالا میکشید و لبهایی قیطانی باریکی که حالت وحشی و بکری  به صورتش میداد. دختر جوان  به ظاهر سوسولی که بی شلوار شیرازی، بی جای خالکوبی و خودزنی ای در بدنش و بی ادعای مردانگی تابلویی، همراه دوستانش ( یا بهتر بگم نوچه هاش) بر بخشی از بند حکومت میکرد.و پایه شیشه بازی و مت بازی1 و کلا همه بازی های اونجا بود!! و عصر ها با ضبطی که از دفتر بند میگرفت دنسینگی به راه مینداخت که بیا و ببین!  که حتی "ن" خمار و سیگار به دست را هم به میدان می کشید تا  به یاد دوران " دافی" اش دستی تکان بده و خاکستر های سیگارش روبریزه.  
توی زمین والیبال دختر شیرین و خوش مشربی بود که به ازای هر برخورد غیر عمدی بارها عذر خواهی میکرد و باورت نمیشد این همان کسی ست که آنچنان با بی رحمی ضربه ها را به سر و صورت  دیگری وارد میکند. و به راحتی می توانست رفیق خوبی باشه.
روزی که برای محاکمه میرفت دیگر اثری از حریف بی رحم دعواها در او باقی نمانده بود و گویی مقهور قدرت بزرگتری شده بود.با رنگ و رویی زرد و چشمانی ترسیده توی کریدور بغلم کرد و گفت"  تورو خدا برام دعا کن!!" و من داشتم فکر میکردم " واقعا اون کارو کرده؟!!" ...
 
پ.ن : مت بازی اصطلاحیه که در زندان به جای همجنس بازی رایجه و گویی این را زندانیان سیاسی دهه هفتاد یادشان دادند تا دیگر به شریک های جنسی خود نگویند "دوست" و تفکیکی به وجود بیاید و از آن به بعد آنها از کلمه "مت" که گویی از لغت فرانسوی "متریس " یا معشوقه گرفته شده استفاده کردند. البته درمورد معنی متریس مطمئن نیستم و از زباندانی درست یا غلط آنرا نپرسیدم.


۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

زندگی روی سن
زندگی با دوربینی که همه جا و شب روز به همراه تو باشه عجیبه . انگار بازیگری هستی که بارو بندیلت را جمع کردی و روی سن ساکن شدی، و تماشاچیانی عبوس و بدگمان دائم تورو میپان!
همونجا میخوری ، میخوابی، میخندی ، گریه میکنی و همه اینها را طوری انجام میدی که در نقش ات تعریف شده چرا که میدونی در غیر این صورت و با یک اجرای ناامید کننده، نقشی به مراتب سخت تر ، تکنفره و با چشمی عبوس تر و کاونده تر در انتظارته . پس هر کاری که برای رهایی از اون بکنی نقض غرضه و تورو در برابرش عریان تر میکنه و میدونی که حالا حالاها نه کاتی در کار است و نه خسته نباشیدی.
وقتی تماشاچیات بی آنکه برای اجرای بی نقص ات کف و سوتی زده باشن و بی آنکه تو تعظیمی کرده باشی! بارو بندیلشون را جمع میکنن و به خونه میرن، تو میمونی تا بی هیچ استراحتی (مگر در حمام و دستشویی آنهم در حالت نشسته!!) ادامه داستان رو برای شیفت شب بازی کنی!
عجیب آنکه حضور این چشم های سیاه بی مژه از حضور خود زندان بان سنگین تره، نمیتوانی نادیده اش بگیری حتی اگه سعی کنی چون در لحظه ای که سعی میکنی با او باعث شده چنین کنی، پس هست.
گاهی روی تختم دراز میکشیدم و بهش زل میزدم، (من تخت 3 بودم . همیشه) و گاهی اون هم همینطور! دلم میخواست به واکنشش بندازم. پشتم را به دوربین میکردم و وانمود میکردم کاری میکنم که نمیخواهم ببیند! با ناله شاکیانه ای چشمان قورباغه ایش رو زوم میکرد، و بعد فقط لبخند فاتحانه من نصیبش میشد، آره! من فقط با نکرده ها و نداشته هایم لحظه ای احساس پیروزی میکردم. و فراموش میکردم این همان چیزی بود که او می خواست.
عجیب اینکه بعد از مدتی شاید دیگر بهش عادت کنی! حتی نه فقط عادت، اصلا فکر میکنی" باید باشه! برای امنیت ام لازمه" کسی میگفت: "حبس کشیدن بی دوربین هراس انگیزه!!"
اون امنیت رو به من میده در حالی که در من لانه کرده و تمام منو کنترل میکنه. حتی در آغوش کشیدن ها و بوسیدن هایم رو! و حتی تکان های ناخودآگاه بدنم رو در هنگام خواب، اون بدون هیچ مرزی در منه. هنوز هم هست . باور میکنی؟!


۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

 
بعدش چی میشه؟!
"ن" قتلی بود، قدبلند و دیلاق با شونه هایی افتاده و پشت قوز کرده! از دور که میدیدیش پیرزن به نظر می اومد و دقیقتر که نگاه میکردی میانسال، طرف صحبتش که میشدی تازه میفهمیدی 27 سالشه. رد پای یه زیبایی قدیمی تو صورتش بود. اما به خاطر کتک هایی که تو آگاهی خورده بود دندوناش شکسته بود و جای خالی دندونا لبارو به داخل میکشید و این همراه ابروهای پر و بیحالت و موهای با عجله و زیاد کوتاه شده اش، سرو روی عجیبی بهش میداد! بی سیگار نمی دیدیش و چنان بیخبر از خود راه میرفت که انگار داره خوابگردی میکنه.
طرفای ظهر تو هواخوری آفتابی میشد. با موهای درهم و برهم و چشم هایی قی کرده که به سختی باز میشد. و رد شوره بسته اشک روی صورت سبزه اش به جا مونده بود هر از گاهی مثل کسی که سرشو از تو آب بالا میاره تا نفس بگیره ، سرشو بلند میکرد و نگاهشو دور حیاط میچرخوند جوری که انگار دنبال کسی میگرده اما نگاهش به چیزی ثابت نمیشد و دوباره غرق میشد. اما اگه بعد از نگاه کردن بهت، می دیدت می اومد سراغت.
" آدم که میمیره چی میشه؟ خیلی بعدش عذاب میکشه؟ من اگه کشتمش یعنی چه بلایی سرش آوردم؟ بعدش من چی میشم؟ اعدام درد داره؟! کاش بمیرم، همینجوری خودم بمیرم. ببین باور کن من از پیشش که اومدم بیرون هنوز زنده بود. کاش بمیرم..."اون دنبال جواب نبود. منم جوابی نداشتم.
سیگار لای انگشتاش میسوخت و بالا میرفت بی آنکه پکی بهش زده باشه.


۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

گره افتاده به کارم!
پاییزه، بعداز ظهرا که از فرهنگی برمیگردم تازه کلنجار رفتنم با خودم شروع میشه، که بخوابم یا نه اگه بخوابم و هوا تاریک بشه دیوونه میشم و بقیه روزم خرابه واگه نخوابم هم سردرد امانمو میبره.!
اما گرمای پتو وسوسه کننده ست. یه کتاب میگیرم دستم و دراز میکشم. حالت مطلوبمه برای خوابیدن. یه رمان خوب که لابلای خطوط اون خوابم ببره. ساعت خاموشی بعد از ظهر تموم شده اما بچه ها کرخت و بی صدان . چشام گرم میشه، خون گرم میدوه تو رگام و تا نوک پاهام. پنجره بازه و باد سرد میاد تو و من بیشتر تو بالشم فرو میرم و پتو رو میکشم بالا. صدای پچ پچ بچه ها دور و دورتر میشه و صدای توی هواخوری همهمه ای گنگ ...
انگار یکی یقمو از پشت گرفته و بزور می خواد منو از تو عالم خواب بکشه بیرون، همه بدنم نافرمانی میکنه بجز گوشام. یه صدای گرم و غمگین داره یه جایی میخونه " گره افتاده به کارم، گره افتاده به کارم، گره افتاده به کارم..." چند ثانیه میگذره و باز خوابم میبره." گره افتاده به کارم...." دیگه گوشام نمیذارن بخوابم و باقی بدنم هم هشیار میشه. تلاشم برای اینکه بفهمم کجام و چه ساعتیه با ز با اون صدا قاطی میشه.
پتو رفته کنار و از تقلای بیداری عرق کردم، باد میاد و یه دفعه همه وجودم میلرزه، میشینم و پتو رو دورم میپیچم. به روبرو نگاه میکنم شاید ببینمش. بجز کانال کولر و میله و آجر چیزی نیست.
بلند میشم و یه سویی شرت میپوشم و تند میرم تو حیاط. هواخوری شلوغ شده . نزدیک آماره  و هوا داره تاریک میشه و به زور میشه صورت ها رو تشخیص داد.
دیدمش.
دختر قدبلند، با یه صورت 4 گوش ،موهای مشکی بلند و آشفته. یه کاپشن بزرگ مشکی پوشیده که حتما مال مردی بوده که با وجود قد بلند دختر تا رو زانوشه  با آستین های آویزون. موهاش تو صورتشه و نمیشه جزییات صورتشو دید.
ادامه آوازو نمیخونه فقط همونو تکرار میکنه" گره افتاده به کارم "انگار لج کرده. صداش مثل کسیه که یه عالمه مشروب خورده و سیگار کشیده و بعد زده زیر آواز.با کمی فاصله ازش شروع میکنم به راه رفتن انگار به جز من و اون هیچکی اونجا نیست. بهش نزدیک ترمیشم. به دیوار میرسه و برمیگرده و تو صورت من میخونه " گره افتاده به کارم..." چشماشو دیدم. خیلی غمگینه.


۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

عجیب نیست که گریه کنم!
همینجوری که راه میرم انگار از گوشه و کنار خیابون سبز میشه،با دهن یکی میخنده با چشم یکی نگاه میکنه،با دستای یکی پول تاکسی رو حساب میکنه و حتی با صدای یکی آواز میخونه و حرف میزنه! 
 تو خیابون که هیچی! تو فیلم! باورت نمیشه رفته تو جلد نقش اول فیلمه داره اونجارو هم به میل خودش پیش میبره! بعد دیگه اون فیلم نیست! خاطره ست ،انگار یکی با دوربین راه افتاده بود دنبالتونو واز همه اش فیلم گرفته بود و بعدش یه فیلم دو ساعته شسته رفته تحویلت داده فقط یه ایراد داره انگار نمیتونه با گوش کسی بشنوه صداتو حالا تو هی دست و پا بزن! فیلمتون صامته.

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

 
 
مترو
 
 
صدای قطار که توی تونل های مترو میپیچه و ریل های براق به شدت تحریک کننده ست برای بازسازی پایان آنا کارنینا!اما این بلند گو نمیذاره! "لطفا از خطوط قرمز عبور نکنید

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

 
 
 
همه می میرند
 
     گوشیم زنگ خورد و مامان گفت جواد و زن بچه اش تصادف کردن و مردن، زنش باردار بود، از دوستان عکاسمان بودند ، بعد گفتند جواد زنده ست هنوز! فکر کردم! کاش، چی بگم !
ضیا زنگ زد نتونستم درست باهاش حرف بزنم، لعنت به من! 
باید صبح برم بلیطای مشهدو به قصد رفتن به عروسی کنسل کنم و برای شمال بلیط بگیرم برای مجلس ختم .
از این فاصله و از پشت کامپوتر مرگو حسش نمیکنم، حتی اگه همه بمیرند،اما فردا رو نمیدونم. اما حسم کمی عجیبه و این سر درد لعنتی ول نمیکنه.
 
 
نامه سوم، قرنطینه زندان اوین، تابستان 90:
 
 
      دو سال و ۳ ماه گذشت،وقتی  که در لحظات پر التهاب ۲۰۹ به مدت زمانی که باید در اینجا بمانم فکر می‌کردم، ذهن کلمه سال را بر نمی‌تابید و ماه‌ها و حتی روز‌ها معیار باورپذیر‌تر و خواستنی تری برای سنجش زمان بود. «۲۰ روز گذشت! بیشتر از ۵۰ روز که نگه نمی‌دارن.... یک ماه گذشت، قرار بازداشت موقت معمولاً ۲ ماهه است! ۳ ماه، ۴ ماه، ۷ ماه...» با خودت می‌گویی «نگران نباش، زمان به نفع تو سپری می‌شود هر چه که می‌گذرد به پایانش نزدیک می‌شوی» اما وقتی در زندان ۳۰ ساله شدی و معیارت به جای ساعت و ماه و روز تبدیل به سال شد دیگر از زمانی که می‌گذرد احساس برد نمی‌کنی، وقتی به این می‌اندیشی که این لحظات عمر توست و شاید درخشان ترینشان که اینگونه بی‌تاب گذشتنشان هستی، لحظاتی منحصر به فرد و بی‌بازگشت، زمانی برای شور و اشتیاق و جذبه جوانی و تو تمام این مدت را بی‌وقفه مانند شناگری که حتی نمی‌تواند برای لحظه‌ای نفس گیری به سطح آب بیاید در این مرداب گذراندی. اندوهی تلخ جانت را می‌انبارد.
صد روز ۲۰۹ یک سال بند عمومی همراه دختران و زنان بزهکار، معتاد، قاتل و بیماری که بی‌شک تا حد زیادی محصول جامعه معیوبشان بودند و حال بیش از ۱۱ ماه زندگی در محیط ایزوله‌ای که در آن امکان هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرون نیست و در انقطاع کامل از هر آنچه که انسان را به دیگری، طبیعت و زندگی پیوند می‌زند به سر می‌بریم و تنها روزنه هفته‌ای ۲۰ دقیقه ملاقات کابینی با خانواده است که تهدید قطع آن اهرم فشار زندان بانانمان است.
بیش از دو سال از انتخاباتی که محصول آن چیزی جز صد‌ها سال حکم زندان و... برای فرزندان این سرزمین نبوده گذشت و حال من به عنوان قدیمی‌ترین زندانی زن انتخابات در آستانهٔ سی امین سال زندگی‌ام و سومین سال حبس‌ام بدون مرخصی، ملاقات حضوری و تلفن در حال پرداختن هزینهٔ اعتراضی هستم که برتابیده نشد و از سوی کسانی که ابزار قدرت را در دست دارند تحمل نشد.
من روز ۲۵ خرداد مانند ۳- ۴ میلیون نفری که برای اعلام اعتراضشان به خیابان آمدند، چنین کردم حس می‌کردم اتفاق مهمی در تاریخ کشورم در حال وقوع است که باید در آن حضور داشته باشم و تجربه‌اش کنم و تصور می‌کردم با اتکا به وعده‌هایی که تنها یک هفته پیش از در مناظرات و... داده شده بود می‌توان بعد از آن به خانه‌ام برگردم و یک کنشگر اجتماعی باقی بمانم، اما نه تنها این وعده محقق نشد و من به خانه بازنگشتم که همسرم هم به بهانهٔ پیگیری وضعیت پرونده‌ام راهی زندان شد!!
و حال من در حال تجربهٔ بخش‌های نانوشتهٔ تاریخ‌ام!! تجربهٔ بازجویی، تهدید و انفرادی و تجربهٔ اعدام و تبعید نزدیک‌ترین دوستانم، کسی از تخت کناری و یا از سر سفره‌ام، تجربهٔ آرزومندی بی‌پایان برای شنیدن صدای عزیز‌ترین کسانت حتی برای یک لحظه و دیدن سوگواری خاموش کسانی که حتی اجازهٔ شرکت در تشییع جنازهٔ عزیزانشان را ندارند و بی‌قراری مادرانه کسی که در عروسی فرزندش حضور نمی‌یابد، تجربهٔ بیماری، اندوه و دلتنگی که گویی این دیوارهای بلند بتنی همه را شدید‌تر و تحملشان را سخت‌تر می‌کند اما...
تجربه اینجا چیزی نیست که برای کسی آرزویش را بکنی اما از ادغام رنج‌ها و شورهای نهفته در این جان‌های مشتاق اکسیری ساخته می‌شود که به غیر از آنکه جان را می‌فرساید آنرا صیقلی می‌دهد و آن را خالص می‌کند و اینگونه است که در اینجا سی ساله می‌شوی...

 
 
نامه دوم از زندان، بند عمومی پاییز 88
 
 
از جايي كه ميخوابم چشمانداز سيم خاردار است و ديوار و قطعه اي كوچك از آسمان! گفتند تا چهارسال ديگر سهم من از آسمان همين است، اما خوب ، خيالي نيست!! آخر اينجا كمتر به آسمان نگاه ميكني و يا به سهمت از آن مي انديشي، چرا كه زمينِ پر از رنج و نكبت اش آنچنان تو را در خود فرو ميبرد كه فراموش ميكني كه اين تو بودي كه روزي شادمانه زير آسمان روشن و بي انتها و بر پهنه دشت و بر بلند كوههايش ميزيستي. در اينجا،زندگي نزاعي بي پايان بر سر بستهاي ميوه، صف حمام و تلفن است. ديگر نميتوان خيلي آرمانخواهانه انديشيد، چرا كه در كف هرم مازلواي !! " چه روزگار تلخ و سياهي كه نان نيروي شگفت رسالت را مغلوب كرده بود.."
زندگي عجيب بدوي و بكر است اينجا.. شادي و غم ات نه به واسطه آنچه بر زندگي عارض شده مانند راي آوردن يكي و شكست ديگري كه به واسطه خود زندگي است، با تولد و مرگ!
اينجا زماني غمگين، مبهوتي كه سهيلا قديري در اوج ناباوري اعدام ميشود و صبح روز اعدام همه آرام و بيصدا، با موهاي ژوليده و چشمهاي ورم كرده و هر از گاهي سياه از ريملها و خط چشمهاي ريخته شده و سيگارهاي پياپي، بيخنده و شوخي و دعوا ميايستند تا شمرده شوند و سرماي صبح پائيز استخوان سوز ميشود. زماني كه ترس را در چشمان زير حكميهايي ميبيني كه در روزمرگي زندان آنچه را كه انتظارشان را ميكشيد فراموش كرده بودند. و زماني شادمانه ميخندي كه زنان و دختران شاد و لوده در جشن دهمين روز تولد كودكي كه مادرش مظنون به قتل است ميرقصند و ترانه هاي كوچه بازاري ميخوانند! و يا قصاصي از بند رسته اي كه به هيات مردگان با رضايت شاكي از پاي چوبه دار و گويي از سرزمين مرگ بازگشته و با سلام و صلوات و در ميان اشكها و آغوشها به بند باز ميگردانند!
خلاصه اينكه اينجا به طرز هراس انگيزي كولوني رنج و اندوه است و نشانه آن كه به قول دوستي " رنج در سرزمينش به عدالت توزيع نشده" و عجيب اينجاست كه بعد از مدتي همه چيز برايت عادي ميشود، انگار تمام عمرت را اينجا زيسته اي ، ديگر كودكان زيبايي كه زيردستان معتادها و قاتل ها و .. ميچرخند، معتاد به دنيا ميآيند و قاتل از دنيا ميروند و يا در نوسان و آمد و شد دائم ميان زندان و بهزيستي اند، اشك به چشمت نميآورد و دختران جواني كه با خودزني و تيغ كشيدن بر خود گويي به جاي سهمشان، انتقامشان را از زندگي ميگيرند، متعجب ات نميكند. و با آرامش و گاهي بيحوصلگي به داستان كساني كه گاهي سر و دندان شكسته از آگاهي بر ميگردند تا به قتلي يا كلاهبردارياي اعتراف كنند، گوش ميدهي .. و انگار براي پاك كردن اين نكبت و تباهي راهي به جز در آغوش كشيدن و فرو دادنش نيست، مانند استخوان به عفن نشسته جذامي..
آري، اينجا آزار نه از جنس 209 كه از نوع ديگريست، آزار؛ چشمان كاونده از پس لنزهاي دوربيني است كه در اتاق، كريدور، هواخوري و .. همه جا و همه جا همراه توست و به قول فوكو" نگاههايي كه ميبايست ببينند، بي آنكه ديده شوند" در انتظار نافرماني " بدن رام" و آرام تو هستند و يا، بگذريم...
غروب است و كلاغها بر فراز سيم خاردار با قارقار سمجشان گويي ابهت اوين را به سخره گرفته اند . كسي توي هواخوري آواز غمگيني را زمزمه ميكند، صداي آوازهاي كوهيمان در گوشم ميپيچد" سر اومد زمستون، شكفته بهارون و ..."
عاطفه/ پاييز 88/ اوين


۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

 
 
این نامه اولیست که از زندان و از بند ۲۰۹ و از حس و حالم در آنجا به بیرون فرستادم:

 نگران نباشید! اینجا اتفاقی نمی افتد.

روزهای اول هنوز باران های بهاری می بارید و حال باران پاییز بوی خوشایند خاک را سخاوتمندانه از توری های بالای سلول به درون می ریزد و اگر خوب جاگیری کنی، شاید بعضی قطرات نافرمان باران که کج باریده اند به بند 209 بیایند و صورتت را نوازش کنند. روز نود و هفتم! مبادا فکر کنید که فرقی با روزهای دیگر دارد، فقط بهانه ایست برای نوشتن، اگر نه، تفاوتی با روز 30 ام ، 87 ام و دوم ندارد. اینجا روزها از هم جدا نمی شوند و به مجموعه ای پیوسته از روزان و شبان بدل می شوند. همیشه روزها به واسطه اتفاقات هویت می یابند و می توان به آنها ارجاع داد، اما در اینجا هیچ اتفاقی نمی افتد به جز " اتهامی که تفهیم نمی شود"، " وکلایی که دیده نمی شوند"،" دادگاههایی که تشکیل نمی شوند" و ... گویی " ما بیرون زمان ایستاده ایم.".

اینجا احساساتت ملغمه ای ازتضادهاست و تو گویی آونگی هستی که در رفت و برگشت بی پایان خود، شب را به روز پیوند می دهی و آنچه بیش از همه آزارت می دهد، اینهمه بیهودگی است، چیزی برای اعتراف کردن نیست، اینگونه بیهوده به " بودن" ات حتی شک می کنی ولی عیب اینجاست که آنان همچنان بر این بیهوده بودنت در اینجا پای می فشارند.

در اینجا گریه می کنی، می خندی، می خوری، می خوابی و همچنان بیهوده منتظر می مانی در حالی که بیرون از اینجا زندگی ای جریان دارد که باید تو را هم می برد، دانشگاهی که نتیجه اش را نگرفتی، کاری که به مصاحبه اش نرسیدی و ...

صبح است، اما چشمانت را می بندی تا دوباره به این صبح نا به جای خشکیده بر دریچه خورشید گشوده نشود، تا صبح بی اتفاق را با معجزه خواب پیوند زنی. روزهای اول تا مدتی خواب آزادی را می بینی و رؤیای پلاستیک مشکی لباس ها در دست نگهبان خندان، لباس هایی با بوهای آشنا. اما مدتی دیگر در خواب هم رها نمی شوی، در خواب هایت هم دیگران به زندان می آیند و دنیایت می شود سلول، راهرو، دستشویی!!- بیرون، رویایی است دور! فردایی که باید از آن بیدار شوی به خصوص حالا که تک تک هم سلولی هایت آزاد می شوند و پتوهای زیرت بیشتر و جایت نرمتر و نگهبانان مهربانتر. باز بی هیچ اتفاق و دست اندازی که راحت روزت را بر هم زند!! اما گریزی نیست، بدن میل به بیداری دارد، هرچند ذهن پس می زند و روزت آغاز می شود و به کندی چاقویی کند از رگ و پی ات می گذرد و زمانی که به پایان می رسد، انگار هیچ وقت نبوده! مانند چاه سیاهی که هر چه دست می سایی، پیش می روی و مردمک ها را گشاد می کنی که هیچ نمی بینی و ناگاه در چاه دیگر فرو می غلطی و شب زندان فرا می رسد، شب ها بارت سبک تر است و گویی باری را که از آغاز روز بر روش گرفتی بر زمین می نهی و فراموشی خواب، ترا می رباید.

راستی!! امروز هم اتفاقی نیفتاد، اما خوب- یک ساعتی گذشت.
نمیدانم!

شاید اینجا تبدیل به دفترچه ای برای ثبت آنچه که گذشت و گاه واگویه آنچه که در سرم میگذرد و در زندگیم در جریان است شود.
شاید داشتن اینجا که به قول ویرجینیا وولف شبیه "اتاقی از آن خود" بهانه ننوشتن و انفعال رو ازم بگیره. شاید هم گیر کار چیز دیگه ایه!