۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

 
 
 
همه می میرند
 
     گوشیم زنگ خورد و مامان گفت جواد و زن بچه اش تصادف کردن و مردن، زنش باردار بود، از دوستان عکاسمان بودند ، بعد گفتند جواد زنده ست هنوز! فکر کردم! کاش، چی بگم !
ضیا زنگ زد نتونستم درست باهاش حرف بزنم، لعنت به من! 
باید صبح برم بلیطای مشهدو به قصد رفتن به عروسی کنسل کنم و برای شمال بلیط بگیرم برای مجلس ختم .
از این فاصله و از پشت کامپوتر مرگو حسش نمیکنم، حتی اگه همه بمیرند،اما فردا رو نمیدونم. اما حسم کمی عجیبه و این سر درد لعنتی ول نمیکنه.

۲ نظر:

رضا گفت...

عنوان مناسبی بود! چرا ؟
مگر قرار است حس کنیم مرگ را قبل از مرگ ؟

عاطفه گفت...

چرا عنوان مناسبی بود؟!
نه مرگ همیشه برای ما مرگ دیگریه. حس کردن اش به همون معنی باور اینکه این آدم دیگه نیست. غم ناشی از خلا.