۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه


گریه مون هیچ، خنده مون هیچ!

 

* اينجوري که دمر خوابيدم و از روي تخت طبقه دومم ( توي قطار) بيرونو نگاه ميکنم حال خوشي دارم، فک ميکنم که کاش اين قطار همينجوري بره و قرار نباشه که به جايي برسم، اما ميدونم چند دقيقه ديگه که عضلات شکمم درد بگيره و هوا سردتر بشه، پشيمون ميشم، بهتره برسم به جايي و بد اونجا هم نمونم و همينطوري بگذره تا تموم شه، يا مثل همين چند وقت پيش يا مثل حالاي مصطفي امکان اينکه برم جاي ديگه رو نداشته باشم، اونجوري که به يه جا سنجاق شم !ديگه لازم نيست به بعد فکر کنم .

*به تونل که میرسیم پنجره رو زود میبندم که دود نپیچه تو کوپه، چراغو خاموش میکنم،  نشسته و خیره شده به بیرون، ماه کامله به گمانم  یه شب کمتر یا بیشتر! قطار به سرعت از میان دشتها گذشته و حالا رسیده به کوها ، پل ها و تونل های لرستان. گوشه روسریش رو گرفته جلوی دهنش، هر چی خیره میشم تو تاریکی متوجه نمیشم داره گریه میکنه یا به خاطر دوده، از صبح کیسه زیر چشمش انگار پر شده و چین های گوشه چشمش عمیق تر. از در زندان که اومدیم بیرون بغض داشت، میگه: نمیدونم چرا اینجوریه، تا لحظه ای که ببینمش همه اش اضطرابه و از اون وقت هم همه اش حسرت! صدام میکنه میگه:" عاطفه ببین این کوهو چه قشنگه، همه اش که ازش میگذریم شبه و خوب دیده نمیشه، اما تو مهتاب امشب میشه،"  خوبه خیالم راحت شد ، گریه نمیکنه.

 

*فایده نداره، خیلی زود همه چیز برمیگرده سرجای اولش، انگار ما نبودیم ک تو سالن ملاقات خالی و بزرگ کارون با اون میزا و صندلیای عجیب و غریبش، نشستیم، حرف زدیم، خندیدم و پسته خوردیم و غیبت کردیم!! شبیه یکی از همون رویاهای ریز و درشته و شاید حتی نه به خوبی و صیقل یافتگی اونا، روی صندلی سرد راه آهن که میشینم، اونو از پشت دری که ناپدید شد دنبال میکنم، احتمالا بعد از اون در یه سالن طویل رو تا ته اش میره، انقدر که بقیه راه تو ذهنم  ساخته بشه وشاید  بعد از هواخوری میگذره،  مه متعجبش  میکنه و کمی دلگیر، اما به روی خودش نمیاره، و بعد از کریدور تا برسه به اتاقش ( معمولا میل به قدم زدن نیست بعد ملاقات،) خوش و بشی با هم اتاقیا، که چه خبر؟ و کی اومد و... وفرض میکنیم چایی و خرمایی هم میخوره و بعد میره توی تخت. خب فک کنیم پنجره ای اون روبرو باشه که بشه خیر شد توی مه، و شروع به بالا و پایین کردن اونچه که دیده و شنیده شد، کرد. اول کورمال کورمال و بعد کمی شفاف ترو فارغ البال تر، (بخصوص اگه رویایی شیرین باشه) در حالی که طاقباز خوابیده و دستشو زیر سرش قلاب کرده، و بعد شاید با احساس سرما  سنگینی از فعالیت غیر معمول امروز و میل به خواب و پرسه زدن در همین رویاها پتو رو تا زیر چونه اش بالا بکشه و سر رو توی بالش فرو کنه و کم کمک بخوابه... همین!
 

 ****

 

خب! اینا تلاشایی بود برای نوشتن چیزی شبیه سفرنامه!!  داستانی بود که نیاز به نوشتن داشت، اما راهی پیدا نمیکرد بری بیرون اومدن، و هی شد تلاش ناموفق، انگار ذهنم هرز شده، هی در میره. یادمه قدیما (دقیقا نمیدونم تا کی؟) خیلی تکلیفم با خودم و حسام مشخص تر بود، مثلا مرز مشخصی بین غم و شادی ام بود و هر کدوم آثار و نشانه هایی داشت، به سادگی زایل نمیشد، شاید خودمو سفت میگرفتم و به زور نگه شون میداشتم، وقتی میرفتم تو فاز افسردگی چند روزی میموندم و یا شنگول که میشدم علیرغم هر چیزی که پیش می اومد به خودم میگفتم " منکه حالم خوبه، ولش کن.."

اما حالا حس میکنم شل و بی شکل شدم، انگار هر لحظه با تمام وجودم از تعین گریزانم، داشتم به دوستی میگفتم" که حالم  گرفته ست" و همونوقت داشتم فک میگردم چرا دروغ میگی؟! گشتم دنبال نشانه اش . نیافتم! خب مسخره ست دیگه! وضعیت متغیری که حتی به اندازه توصیفش برای دیگری پایدار نسیت، فقط اینجوری حس میکنی داری خودت و بقیه رو دست میندازی، و انگار انکار و پس زدن هر حسی ، مثل جفتش باهاش به دنیا میاد، با تاخیر چنر ثانیه ای... یا نمیدونم، شاید گفتنش جادوشو باطل میکنه!

حالا  ربط این سفرنامه  نیمه کاره به این روده درازی ها! حس های هرز شده و در رونده، انقدر نمیماندن که من حتی بتونم به صورت پیوسته بنویسم، و باید دایم گوش خودم رو میگرفتم و مینشاندم پای یادداشتی که نیاز به نوشته شدن داشت! و نتیجه اش شد این آش شله قلمکار.  

.

هیچ نظری موجود نیست: