۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

 
 
مترو
 
 
صدای قطار که توی تونل های مترو میپیچه و ریل های براق به شدت تحریک کننده ست برای بازسازی پایان آنا کارنینا!اما این بلند گو نمیذاره! "لطفا از خطوط قرمز عبور نکنید

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

 
 
 
همه می میرند
 
     گوشیم زنگ خورد و مامان گفت جواد و زن بچه اش تصادف کردن و مردن، زنش باردار بود، از دوستان عکاسمان بودند ، بعد گفتند جواد زنده ست هنوز! فکر کردم! کاش، چی بگم !
ضیا زنگ زد نتونستم درست باهاش حرف بزنم، لعنت به من! 
باید صبح برم بلیطای مشهدو به قصد رفتن به عروسی کنسل کنم و برای شمال بلیط بگیرم برای مجلس ختم .
از این فاصله و از پشت کامپوتر مرگو حسش نمیکنم، حتی اگه همه بمیرند،اما فردا رو نمیدونم. اما حسم کمی عجیبه و این سر درد لعنتی ول نمیکنه.
 
 
نامه سوم، قرنطینه زندان اوین، تابستان 90:
 
 
      دو سال و ۳ ماه گذشت،وقتی  که در لحظات پر التهاب ۲۰۹ به مدت زمانی که باید در اینجا بمانم فکر می‌کردم، ذهن کلمه سال را بر نمی‌تابید و ماه‌ها و حتی روز‌ها معیار باورپذیر‌تر و خواستنی تری برای سنجش زمان بود. «۲۰ روز گذشت! بیشتر از ۵۰ روز که نگه نمی‌دارن.... یک ماه گذشت، قرار بازداشت موقت معمولاً ۲ ماهه است! ۳ ماه، ۴ ماه، ۷ ماه...» با خودت می‌گویی «نگران نباش، زمان به نفع تو سپری می‌شود هر چه که می‌گذرد به پایانش نزدیک می‌شوی» اما وقتی در زندان ۳۰ ساله شدی و معیارت به جای ساعت و ماه و روز تبدیل به سال شد دیگر از زمانی که می‌گذرد احساس برد نمی‌کنی، وقتی به این می‌اندیشی که این لحظات عمر توست و شاید درخشان ترینشان که اینگونه بی‌تاب گذشتنشان هستی، لحظاتی منحصر به فرد و بی‌بازگشت، زمانی برای شور و اشتیاق و جذبه جوانی و تو تمام این مدت را بی‌وقفه مانند شناگری که حتی نمی‌تواند برای لحظه‌ای نفس گیری به سطح آب بیاید در این مرداب گذراندی. اندوهی تلخ جانت را می‌انبارد.
صد روز ۲۰۹ یک سال بند عمومی همراه دختران و زنان بزهکار، معتاد، قاتل و بیماری که بی‌شک تا حد زیادی محصول جامعه معیوبشان بودند و حال بیش از ۱۱ ماه زندگی در محیط ایزوله‌ای که در آن امکان هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرون نیست و در انقطاع کامل از هر آنچه که انسان را به دیگری، طبیعت و زندگی پیوند می‌زند به سر می‌بریم و تنها روزنه هفته‌ای ۲۰ دقیقه ملاقات کابینی با خانواده است که تهدید قطع آن اهرم فشار زندان بانانمان است.
بیش از دو سال از انتخاباتی که محصول آن چیزی جز صد‌ها سال حکم زندان و... برای فرزندان این سرزمین نبوده گذشت و حال من به عنوان قدیمی‌ترین زندانی زن انتخابات در آستانهٔ سی امین سال زندگی‌ام و سومین سال حبس‌ام بدون مرخصی، ملاقات حضوری و تلفن در حال پرداختن هزینهٔ اعتراضی هستم که برتابیده نشد و از سوی کسانی که ابزار قدرت را در دست دارند تحمل نشد.
من روز ۲۵ خرداد مانند ۳- ۴ میلیون نفری که برای اعلام اعتراضشان به خیابان آمدند، چنین کردم حس می‌کردم اتفاق مهمی در تاریخ کشورم در حال وقوع است که باید در آن حضور داشته باشم و تجربه‌اش کنم و تصور می‌کردم با اتکا به وعده‌هایی که تنها یک هفته پیش از در مناظرات و... داده شده بود می‌توان بعد از آن به خانه‌ام برگردم و یک کنشگر اجتماعی باقی بمانم، اما نه تنها این وعده محقق نشد و من به خانه بازنگشتم که همسرم هم به بهانهٔ پیگیری وضعیت پرونده‌ام راهی زندان شد!!
و حال من در حال تجربهٔ بخش‌های نانوشتهٔ تاریخ‌ام!! تجربهٔ بازجویی، تهدید و انفرادی و تجربهٔ اعدام و تبعید نزدیک‌ترین دوستانم، کسی از تخت کناری و یا از سر سفره‌ام، تجربهٔ آرزومندی بی‌پایان برای شنیدن صدای عزیز‌ترین کسانت حتی برای یک لحظه و دیدن سوگواری خاموش کسانی که حتی اجازهٔ شرکت در تشییع جنازهٔ عزیزانشان را ندارند و بی‌قراری مادرانه کسی که در عروسی فرزندش حضور نمی‌یابد، تجربهٔ بیماری، اندوه و دلتنگی که گویی این دیوارهای بلند بتنی همه را شدید‌تر و تحملشان را سخت‌تر می‌کند اما...
تجربه اینجا چیزی نیست که برای کسی آرزویش را بکنی اما از ادغام رنج‌ها و شورهای نهفته در این جان‌های مشتاق اکسیری ساخته می‌شود که به غیر از آنکه جان را می‌فرساید آنرا صیقلی می‌دهد و آن را خالص می‌کند و اینگونه است که در اینجا سی ساله می‌شوی...

 
 
نامه دوم از زندان، بند عمومی پاییز 88
 
 
از جايي كه ميخوابم چشمانداز سيم خاردار است و ديوار و قطعه اي كوچك از آسمان! گفتند تا چهارسال ديگر سهم من از آسمان همين است، اما خوب ، خيالي نيست!! آخر اينجا كمتر به آسمان نگاه ميكني و يا به سهمت از آن مي انديشي، چرا كه زمينِ پر از رنج و نكبت اش آنچنان تو را در خود فرو ميبرد كه فراموش ميكني كه اين تو بودي كه روزي شادمانه زير آسمان روشن و بي انتها و بر پهنه دشت و بر بلند كوههايش ميزيستي. در اينجا،زندگي نزاعي بي پايان بر سر بستهاي ميوه، صف حمام و تلفن است. ديگر نميتوان خيلي آرمانخواهانه انديشيد، چرا كه در كف هرم مازلواي !! " چه روزگار تلخ و سياهي كه نان نيروي شگفت رسالت را مغلوب كرده بود.."
زندگي عجيب بدوي و بكر است اينجا.. شادي و غم ات نه به واسطه آنچه بر زندگي عارض شده مانند راي آوردن يكي و شكست ديگري كه به واسطه خود زندگي است، با تولد و مرگ!
اينجا زماني غمگين، مبهوتي كه سهيلا قديري در اوج ناباوري اعدام ميشود و صبح روز اعدام همه آرام و بيصدا، با موهاي ژوليده و چشمهاي ورم كرده و هر از گاهي سياه از ريملها و خط چشمهاي ريخته شده و سيگارهاي پياپي، بيخنده و شوخي و دعوا ميايستند تا شمرده شوند و سرماي صبح پائيز استخوان سوز ميشود. زماني كه ترس را در چشمان زير حكميهايي ميبيني كه در روزمرگي زندان آنچه را كه انتظارشان را ميكشيد فراموش كرده بودند. و زماني شادمانه ميخندي كه زنان و دختران شاد و لوده در جشن دهمين روز تولد كودكي كه مادرش مظنون به قتل است ميرقصند و ترانه هاي كوچه بازاري ميخوانند! و يا قصاصي از بند رسته اي كه به هيات مردگان با رضايت شاكي از پاي چوبه دار و گويي از سرزمين مرگ بازگشته و با سلام و صلوات و در ميان اشكها و آغوشها به بند باز ميگردانند!
خلاصه اينكه اينجا به طرز هراس انگيزي كولوني رنج و اندوه است و نشانه آن كه به قول دوستي " رنج در سرزمينش به عدالت توزيع نشده" و عجيب اينجاست كه بعد از مدتي همه چيز برايت عادي ميشود، انگار تمام عمرت را اينجا زيسته اي ، ديگر كودكان زيبايي كه زيردستان معتادها و قاتل ها و .. ميچرخند، معتاد به دنيا ميآيند و قاتل از دنيا ميروند و يا در نوسان و آمد و شد دائم ميان زندان و بهزيستي اند، اشك به چشمت نميآورد و دختران جواني كه با خودزني و تيغ كشيدن بر خود گويي به جاي سهمشان، انتقامشان را از زندگي ميگيرند، متعجب ات نميكند. و با آرامش و گاهي بيحوصلگي به داستان كساني كه گاهي سر و دندان شكسته از آگاهي بر ميگردند تا به قتلي يا كلاهبردارياي اعتراف كنند، گوش ميدهي .. و انگار براي پاك كردن اين نكبت و تباهي راهي به جز در آغوش كشيدن و فرو دادنش نيست، مانند استخوان به عفن نشسته جذامي..
آري، اينجا آزار نه از جنس 209 كه از نوع ديگريست، آزار؛ چشمان كاونده از پس لنزهاي دوربيني است كه در اتاق، كريدور، هواخوري و .. همه جا و همه جا همراه توست و به قول فوكو" نگاههايي كه ميبايست ببينند، بي آنكه ديده شوند" در انتظار نافرماني " بدن رام" و آرام تو هستند و يا، بگذريم...
غروب است و كلاغها بر فراز سيم خاردار با قارقار سمجشان گويي ابهت اوين را به سخره گرفته اند . كسي توي هواخوري آواز غمگيني را زمزمه ميكند، صداي آوازهاي كوهيمان در گوشم ميپيچد" سر اومد زمستون، شكفته بهارون و ..."
عاطفه/ پاييز 88/ اوين


۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

 
 
این نامه اولیست که از زندان و از بند ۲۰۹ و از حس و حالم در آنجا به بیرون فرستادم:

 نگران نباشید! اینجا اتفاقی نمی افتد.

روزهای اول هنوز باران های بهاری می بارید و حال باران پاییز بوی خوشایند خاک را سخاوتمندانه از توری های بالای سلول به درون می ریزد و اگر خوب جاگیری کنی، شاید بعضی قطرات نافرمان باران که کج باریده اند به بند 209 بیایند و صورتت را نوازش کنند. روز نود و هفتم! مبادا فکر کنید که فرقی با روزهای دیگر دارد، فقط بهانه ایست برای نوشتن، اگر نه، تفاوتی با روز 30 ام ، 87 ام و دوم ندارد. اینجا روزها از هم جدا نمی شوند و به مجموعه ای پیوسته از روزان و شبان بدل می شوند. همیشه روزها به واسطه اتفاقات هویت می یابند و می توان به آنها ارجاع داد، اما در اینجا هیچ اتفاقی نمی افتد به جز " اتهامی که تفهیم نمی شود"، " وکلایی که دیده نمی شوند"،" دادگاههایی که تشکیل نمی شوند" و ... گویی " ما بیرون زمان ایستاده ایم.".

اینجا احساساتت ملغمه ای ازتضادهاست و تو گویی آونگی هستی که در رفت و برگشت بی پایان خود، شب را به روز پیوند می دهی و آنچه بیش از همه آزارت می دهد، اینهمه بیهودگی است، چیزی برای اعتراف کردن نیست، اینگونه بیهوده به " بودن" ات حتی شک می کنی ولی عیب اینجاست که آنان همچنان بر این بیهوده بودنت در اینجا پای می فشارند.

در اینجا گریه می کنی، می خندی، می خوری، می خوابی و همچنان بیهوده منتظر می مانی در حالی که بیرون از اینجا زندگی ای جریان دارد که باید تو را هم می برد، دانشگاهی که نتیجه اش را نگرفتی، کاری که به مصاحبه اش نرسیدی و ...

صبح است، اما چشمانت را می بندی تا دوباره به این صبح نا به جای خشکیده بر دریچه خورشید گشوده نشود، تا صبح بی اتفاق را با معجزه خواب پیوند زنی. روزهای اول تا مدتی خواب آزادی را می بینی و رؤیای پلاستیک مشکی لباس ها در دست نگهبان خندان، لباس هایی با بوهای آشنا. اما مدتی دیگر در خواب هم رها نمی شوی، در خواب هایت هم دیگران به زندان می آیند و دنیایت می شود سلول، راهرو، دستشویی!!- بیرون، رویایی است دور! فردایی که باید از آن بیدار شوی به خصوص حالا که تک تک هم سلولی هایت آزاد می شوند و پتوهای زیرت بیشتر و جایت نرمتر و نگهبانان مهربانتر. باز بی هیچ اتفاق و دست اندازی که راحت روزت را بر هم زند!! اما گریزی نیست، بدن میل به بیداری دارد، هرچند ذهن پس می زند و روزت آغاز می شود و به کندی چاقویی کند از رگ و پی ات می گذرد و زمانی که به پایان می رسد، انگار هیچ وقت نبوده! مانند چاه سیاهی که هر چه دست می سایی، پیش می روی و مردمک ها را گشاد می کنی که هیچ نمی بینی و ناگاه در چاه دیگر فرو می غلطی و شب زندان فرا می رسد، شب ها بارت سبک تر است و گویی باری را که از آغاز روز بر روش گرفتی بر زمین می نهی و فراموشی خواب، ترا می رباید.

راستی!! امروز هم اتفاقی نیفتاد، اما خوب- یک ساعتی گذشت.
نمیدانم!

شاید اینجا تبدیل به دفترچه ای برای ثبت آنچه که گذشت و گاه واگویه آنچه که در سرم میگذرد و در زندگیم در جریان است شود.
شاید داشتن اینجا که به قول ویرجینیا وولف شبیه "اتاقی از آن خود" بهانه ننوشتن و انفعال رو ازم بگیره. شاید هم گیر کار چیز دیگه ایه!