۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

جای من اینجا نیست!


از بچگی تا نوجونیمو تابستونا توی ییلاقی وسط کوه، خیلی دور از شهر و حتی روستای اصلی ( به اندازه نصف روز پیاده تا روستا راه بود) میگذروندم، مادربزرگم تنها بود و باید با اون میموندم.

خب خیلی خیال انگیز نبود، یا شبیه تعطیلات تابستانی خوشایندی که توی فیلما میبینیم که پرماجرا و با شیطنت سپری میشه، هر چند که من در حد توانم  و تا جایی که شرایط اجازه میداد،اینکارو میکردم، اما به تنهایی ،چون تقریبا بچه دیگه ای اونجا نبود، یکی دوتایی هم که بودن خیلی کوچیک بودن و به کار من نمیومدن، خب به ناچار من میموندم و سنگ و درخت و البته گوسفندا، هم به عنوان مخاطب و هم اسباب بازی و ...
حالا که بهش فکر میکنم چندان بد هم نبود،  یه دختر کوچولوی کر و کثیف با موهایی بلند( که واقعا نمیفهمم توی اون قحط حمام چه اصراری به بلندیش بود!)! وسط طبیعت بکر و فوق العاده که از گرماو خلوتی وسط روز سوءاستفاده میکرد و پشت یه تخت سنگ بزرگ کنار رودخونه، واسه خودش استخر درست میکرد به خیال خودش آبتنی میکرد، در حالی که عمق آب به زحمت به قوزک پاش میرسید! اونوقت فکر میکرد شبیه دخترکان زیبای کارتونایی که دیده بوده، هایدی، دخترای مهاجران و... اما الان بیشتر حس میکنم به  بچه های تو فیلمای بهمن قبادی شبیه بودم!

با صنم، عروس یکی از خانواده ها که زن قوی و بنیه داری بود عصرا برای جمع کردن هیزم میرفتیم، خب من با اون که نمیتونستم برابری کنم، اما بالاخره باید چیزی با خودم به خونه میبردم دیگه!
بعد از همه بدبختی ها و تو خاک غلت خوردنایی که برای کندن شاخه های و ریشه ای خشک درختا میکشیدم تازه بخش غم انگیز داستانم شروع میشد، چیدن چوبها رو طناب به طوری که بخش صاف اش با بدنت تماس داشته باشه و به دوش کشیدن اش قلق خاصی داشت که من بلد نبودم، صنم بارشو میبست و راه میافتاد، منم همان کار اونو میکردم، اما چند قدم نرفته، چوب های من شروع به ریختن میکرد و پشتم رو میخراشید، نمی خواستم  اون از میدان دیدم خاج بشه، چون تو برگشت دیگه هوا رو به تاریکی میرفت و میترسیدم، پس نمی ایستادم تا مرتبشون کنم و اونا هم هی پشتمو میخراشیدن و میخراشیدن! دیگه از نیمه های راه اشکم درمیومد و هی با خودم فکر میکردم من نباید اینجا باشم، جای من اینجا نیست...

هفته پیش تو یه سری از کلاسایی که یه شرکت واردات لوازم آرایش به  عنوان شرایط استخدامش کذاشته بود شرکت کرده بودم، سر کلاس همون حسو داشتم، انگار یه چیزی داشت پشتمو میخراشید و یکی تو سرم میگفت، جای تو اینجا نیست...

توی جمع دوستانم که هستم، تو خیابون که قدم میزنم،  همه اش همینه حس میکنم به هیج جا نمیام، انگار شبیه یه تیکه از یه پازلی شدم که هیچ جا جا نمیافته و چفت نمیشه، دوست دارم فکر کنم یه جایی پازلی هست که فقط با من تکمیل میشه، اما میدونم احمقانه ست، بیشتر به نظر میاد جای من بهرحال همونجاییه که ایستادم و باید زواید رو بتراشم تا جا بیافتم، اگه بخوام جا بیافتم! اگه نه که باید مثل همون یه تیکه پازل بیمصرف که جدا از زمینه اش نه به درد خودش میخوره و نه دیگران، سر کنم تا تموم شه.