۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

داستان ما




مامانم همیشه اینو تعریف می‌کنه که: اون شب که دردم گرفت و قرار بود برای به دنیا آوردن تو برم بیمارستان، به بابات خبر دادن که بیا پسرخاله ات تو اراک اعدام شده، شناسایی کنین و تحویل بگیرین، هنوز به نیامده بودی که اون رفت، همه رفتن. واست یه دست لباس نو گذاشته بودم تو یه بقچه دم دست که دردم گرفت حواسم باشه برش دارم، دیگه اونوقت که واسم هوش حواس نمونده بود از داغ و درد. یادم نیست کی بردم بیمارستان، به دنیا که اومدی لخت موندی، تا اینکه پرستارا از اینور اونور یه دست لباس گشاد زشت که به تنت زار میزد پیدا کردن و کردیم تنت. "
بعدها هی تو خنده  و شوخی و  گاهی به طعنه بهم میگفتن که چه پاقدم نحسی داشتی و من هی با خودم فکر میکردم که داستان تولدم و زمانش، لابد معنی خاصی داره و روح عمو عماد (پسرخاله بابا) در من حلول کرده و رسالتی عظیم رو دوشمه!
نوجوانی و بخش هایی از جوانیمو با این تصور گذروندم، یادمه پای گاز بودم و کوکو درست میکردم، 14 یا 15 سالم بود، مامان که تو اشپزخونه نبود انگشتمو فرو میکردم تو روغن داغ ببینم چقد تحمل درد رو دارم و شکنجه هایی که قراره در آینده بکشم. تابستونا تو روستا از بلندیها میپریدم و از درخت بالا می‌رفتم و خلاصه اینکه خودم را چریکی در میدان مبارزه میدیدم. با آغاز دوران بلوغم که دختر بودنم خود را به رخ می‌کشید احساس میکردم وضعیت جدیدم آزار دهنده و دست و پاگیره، با خشم و انزجار سینه های در حال رشدم را محکم با پارچه میبستم  که بدنم صاف و یکدست به نظر بیاد و از ناراحتی پریود شدنم داشتم دق میکردم! گاهی هم مستاصل از پیشگیری  آنچه که در حال وقوع بود افسرده و غمگین همه چیز رو به حال خودش رها میکردم.
اما روحی که گمان میکردم در وجودم خانه کرده مرا به طرف هدفی مشخص پیش میبرد و سازش ناپذیر بود. بعد با خودم میگفتم، خب زنان دیگری هم در این راه بودند و هستند، پس میشه اینجوری هم چریک شد.
جزوه های نیمه پوسیده عمو اسد که از دهه 60 زیر خاک های انبار چوب دفن شده بود رو بیرون کشیدم. حس عجیبم رو توی اون روز هیچوقت یادم نمیره، مطمئن بودم اونها به قصد من اونجا گذاشته شده و کافیه من برش دارم و بازش کنم تا اعجاز کلماتش منو از دخترک چاق و کوتاه جارو به دست تبدیل به یک مبارز ورزیده کلاش به دست بکنه! جزوه ها رو  خوندم و خاطرات رو، تابستون بود. تو حیاط خونه ننه جون زیر درخت گردو نشسته بودم و میخوندم، با وصیت نامه و شکنجه های مهدی رضایی چنان هق‌هقی میکردم که مامان از خواب بعد از ظهرش بیدار شد. مبارزات و شکنجه های جمیله بوپاشا که باز تلخی زنانگی ام  و امید برگذشتن ازش رو همزمان بهم میداد، حتی اگر قرار بود با بطری بهم تجاوز بشه. جمیله زیبا و خوش اندام و خندان، نشسته بر تانک و تکیه داده به اسلحه اش اصلا مستاصل به نظر نمیومد.
منتظر بودم، دقیقا نمیدونم منتظر چی؟ همه چیز در درونم آماده بود، عمو اسد که آزاد شد فکر کردم خودشه ، منتظر اون بودم.خیلی طول نکشید که از بین بچه های فامیل که بعضی هاشون کم و بیش خیالات منو داشتن مورد توجه خاص اش قرار گرفتم و از آن حقیقتا به خودم میبالیدم.
منو دوست داشت، شاید چون بخشی کودکی ام رو در کنارش گذرونده بودم وقتی که پسر بچه دبیرستانی بود و توخونه ما زندگی میکرد. کودکی ای که شیرین ترین و بارزترین خاطراتش کولی گرفتن از عمو اسد و نقاشی کشیدن روی دفتر و کتاباش بود و یا خنده های از ته دلم وقتی روی تشک ابری صورتی دراز میکشید و پاهاشو میداد رو شکمم  دستامو میگرفت و از زمین بلندم میکرد و یا گریه هام پشت در اتاقش وقتی که امتحان داشت و منو راه نمیداد و آخر هم تسلیم میشد...
همون روزها رفت و وقتی برگشت دیگه من 17 سالم بود، باورش نمیشد که باید از اتاق بره بیرون تا من لباسامو عوض کنم. تو تمام اون 13 سال دلهره آورترن کار زندگیم نامه نوشتن برای او بود، سال 67 تازه رفته بودم مدرسه، ازش نامه میآمد روی برگه های با 10 نیم خط و سربرگ مشخصی که یادنم نیس دقیقا چی بود، یه طرفشو اون مینوشت و طرف دیگه رو ما همه با هم باید جواب میدادیم. ما 4 تا و بابا و مامان. مینوشت که دلش برامون تنگ شده و تو همه فصلا مینوشت که منتظر بهاره و دوست داره که من و فاطی رو در آغوش بگیره و ببوسه. و بعد من با اون خطی که هر کلمه اش یک سوم اون خطهای کوتاه رو پر میکرد باید جواب میدادم جوری که جا برای بقیه هم بمونه، آخر هم کار با اشک و کثیف شدن کاغذ و دعوای بابا تموم میشد. تا وقتی که هنوز سمنان بود، (قبل از 67) روزها ی ملاقات جمعه بود، بعد از ظهر! دقیقا ساعت برنامه کوک. و این بدبختی عظیمی بود. از یه طرف دلم پیش برنامه هایی بود که فقط همون یه بار پخش میشد و از طرف دیگه دوست داشتم برم ببینمش مهمتر اینکه گاهی برامون پفک و بیسکوئیت می‌آورد. زندان که میرفتم، تو سال ملاقات  فقط بچه ها میتونستند از یه در کوچیک که پایین فنس های دوگانه که سربازا بینش راه میرفتن، بگذرند. من هم با ترس و کمی هیجان از در اول میگذشتم، سرباز منو میگشت و بعد از در دوم.اون جلوی در منتظر در اغوش کشیدن من بود. انقد محکم بغلم میکرد که دردم میگرفت. سالن ملاقات دالانی با سقف های حجره مانند بود (زندان سمنان قیلا کاروانسرا بود و هنوز هم همون فرم رو حفظ کرده) و نور ضعیفی از سوراخای سقف می‌آومد، یادم نیست که لامپی هم بود یا نه ، اما نیمه تاریک بود. همینجور که منو میبوسید، من با چشمانم دنبال پفک میگشتم. بعد کسان دیگه ای هم میاومدن و بغلم میکردن و میگفتند که دختر کوچولوی قشنگی هستم. منو رو زانوهاش می‌نشوند و با اونور فنسی ها حرف میزد. خوراکی که تموم میشد دوست داشتم برگردم تا به آخر برنامه کودک برسم. بعد یهو غیب شد. رفت و تا سالها بعد، وقتی برگشت دیگه باید از اتاق میرفت بیرون تا من لباسمو عوض کنم.
بعد از آزادی معمولا دور و برش شلوغ بود. و برای من سخت بود نزدیک شدن بهش. تا بلاخره تصمیم گرفتم دوباره براش بنویسم، مثل زمانی که زندان بود و چه کار خوب و خوشایندی بود. برق شادی رو تو چشمانش میدیم بعد از خوندن یادداشتام.
کم کم اون شروع به گفتن کرد، سال 78 بود، خونه قدیمی ننه جون رو توچاشم خراب کرده بود و داشت خونه جدید به جاش میساخت، 15 روز ، روزها با هم کار میکرم و شبا حرف میزدیم تا 3-4 صبح. توی حیاط می‌نشستیم و دستای همو محکم میگرفتیم. اون تعریف کرد همه چیو. گفت و گفت و گفت. با هم گریه کردیم . و وقتی که از شدت گریه اشک و آب بینی ام قاطی میشد با خنده میزد به نوک بینی ام که : دماغو!
 شبهای آخر ماه کامل بود، وقتی از رد خون به جا مانده از ماشین حامل اجساد دوستانش میگفت که در تاریک و روشن صبح به گور دسته جمعی شون میرفتن، و یا از اعصاب کشیده و متشنجشون وقتی در طول شب تیرهای خلاص رو میشمردن. دیگه شکی برام نمونده بود. بهش قول دادم که باهاش میرم.
سال 79 رفتم دانشگاه و روح آرمانخواهم رو هم با خودم بردم. نباید به پسرها توجهی میکردم (نتیجه خودم بود!!) هرچند جذبم می‌کردند، با بقیه زنانگی ام به ناچارو به سختی کنار آمده بودم، امااین داستان دیگه اختیاری بود، مانند سینه هایی نبود که علیرغم میلم رشد کنه و رحمی که با زورگویی خونریزی کنه. مردان را باید نادیده میگرفتم و جنگ اصلی ام با خودم شروع  شد. او هم خطر را حس کرده بود و گوش به زنگ بود که: " عاطفه ام مبادا..." شروع به حرف زدن با بچه ها کردم، و کم کم روابطم گسترده تر شد. خودم را سفت گرفته بودم که بر سر عهد و پیمانی که در آن شب مهتاب با همه صداقتم کرده بودم بمانم، یکی دوسال گذشت و من هنوز وا نداده بودم، اما... اما هیچ چیز به نفع ما نبود، به نفع من و او! و زندگی آنگونه که اون فرصت تجربه اش رو نیافته بود در من رسوخ کرد. سست شدن عهدم را حس میکردم اما نمیخواستم باورش کنم. و اون بهتر از هر کسی میفهمید که من دیگه اون دوست همدل قدیم نیستم. عجله داشتم که تا باقی اراده ام بر باد نرفته زودتر بروم، که نشد.
بعد از ظهر یکی از روزهای بهار بود گمانم، پشت دیوارهای دانشکده معدن، وقتی در چشمان خیس دوستی خیره شده بودم، فهمیدم که عهد شکنی میکنم و دیگر رفتنی نیستم. روح آرمانخواه همزادم از من جدا شده بود و جایی  در دوردست ها به گذشته پیوسته بود. احساس خلا و سبکی می‌کردم و من دختری کوتاه، کمی چاق و با شادی ای ترس‌خورده و آمیخته به عذاب وجدان بر جا ماندم.
ناامید یش حقیقتا برایم کشنده بود. اما نمیتونستم کاری بکنم، باید به خودم وفادار میموندم. برام نوشت:" اگر خواستی روزی قصه این اندوه را برای کسی بازگو کنی، آن شعر اخوان را بخوان که: در این زمانه عسرت به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقه سرو قمری و لاله سرودها بسرایند، نرمتر از آب و ژرف تر از خواب.
چون خزان رسید، لاله –ناپایدارترین عاشق- هم رفتنی شد، اما سرو و قمری می‌مانند و باز ترانه ساز خواهند کرد."

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شیرین/ تلخ



آخرین بار سر پیچ مخابرات دیدمش، با تی شرت قرمز و جلیقه طوسی، خیلی بهش میاد این لباس، صدا میزنم : " شیرین کجا؟ "  موهاش خوب بلند شده، از این فاصله سفیداشم معلوم نیست! روشو که برمیگردونه تو هوا تاب میخوره و دوباره میریزه رو شونش! میگه:" چیزی نیست انگار اسم بابامو اشتباه وارد کردن!" تا برسم به در مامور درو بسته و چند تا مامور دیگه هم بهش اضافه شدن، از پشت میله ها میبینم که داره باهاشون بحث میکنه که "چرا این موقع شب حالا؟! " در مخابرات  بسته میشه و بعد دربعدی و...
تمام آنچه نباید از ذهنم میگذره، و دلم آشوب میشه، بچه های دیگه هم میان نازیلا، مهدیه، بهار، شبنم و... همه چیز غیر عادیه، هنوز ساعت خاموشی نشده، ساعت یه ربع به دهه، برقا رو خاموش نکردن اما درا رو بستن! همیشه زندانی رای کار این کارو میکنه، و کلیدارو از لای نرده  ها میندازه بیرون، اما امشب نه، میزینم به در، و هی صدا میکنیم و صدا میکنیم،  صدا تو اتاقک کوچیک مخابرات میپیچه و برمیگرده! حالا همه مالیا و قتلیا هم اومدن، میگن :" نترسین چیزی نیست، امروز که سه شنبه نیست" اما مطمئن به نظر نمیان، میشینیم کنار در نرده ای، نزیکترین جای ممکن به اون، همیشه از سه شنبه ها میترسیدم به خاطر کبری و سوگند و شهلا و... اما حالا شنبه ها هم اضافه شد، مثل ضربه ای نابگاه که ممکنه از هر جایی سر برسه، و تو همیشه با عضلات منقبض و اعصابی کشیده منتظر میمونی! احساس سرمای بدی دارم، انگار که همه سرمای محیط هم از منه! ساعت 10 شد! واقعا فقط یه ربع گذشته؟!! جرئت نگاه کردن تو چشمای بقیه رو ندارم، نمیدونم از فکرای خودم میترسم یا اونا!همه بیدارن، "م" از زندانیای مالی دوست قدیمی شیرین بیهوش شده و تا کمی حالش جا میاد و حواسش جمع میشه، باز با صدای  بلند میزنه زیر گریه، ازم میپرسه: " چی پوشیده بود؟! سردش نشه؟! شام چی خورده؟! " "شام زندانو خوردیم، سوسیس ، سیب زمینی، طبق معمول فقط سیب زمینی هاشو سوا کرد و با سس خورد" وکیل بند پیرزن مهربونیه با لهجه ترکی غلیظش میگه:" عزیز جون، ایشالا که هیچی نیست تورو خدا برین تو اتاقاتون، تو جاتون دراز بکشین..." نمیشه خوابید، حتی نمیتونم بشینم، باید را برم خیره به دوربین نگاه میکنم، " چرا پس امشب نمیان سرکشی؟ چرا نمیان تذکر بدن! مگه نمیبینن همه بیدارن!" خبری نیست! هیچی و این بدترین خبره.
ساعت از دوازده گذشته، همه وجودم تیر میکشه ، میرم تو اتاق، همه یا تو تختاشون نشستن و یا دارن راه میرن، میرم تو تختم! هراس انگیزه! شیرین واقعا نیست تو تخت کناری، سه ساعت پیش اینجا با هم ریاضی خوندیم و هنوز بساطش پهنه! آسمون نیم ابریه و مردد باریدن و نباردین! یه پرنده با سماجت عجیبی و به تنهایی میخونه، زمان انگار متوقف شده و لحظات برای گذشتن باج خواهی میکنن بالشمو میذارم سمت شیرین و ناخودآگاه دستم میره به طرف جایی که معمولا صورتش  بود دستم تو هوا معلق میمونه و اشک دیگه مجال نمیده...
انگار بختکی نشسته رو سینه ام و را گلومو بسته، بلند میشم و میام پایین، پتو مسافرتیمو میپیچم دورم، بهار و انقد سرد!! وسط اتاق که میرسم نازیلا بغلم میکنه و تو چشمام نگاه میکنه، و میگه: " منتظر برگشتنش نباش، شیرینمون رفت" تو چشماش که نگاه میکنم انگار می افتم تو یه چاه عمیق که ته نداره . زانوهام سسته، اما نمیتونم بشینم، باز میرم دم پنجره! ساعت چنده؟ اذان نشده؟ پرنده دست برنمیداره، شیرین یه شعر کردی رو زیر لب زمزمه میکنه، صداش خیلی خوب نیست اما این آهنگو خوب میخونه، مثل کردی رقصیدنش، میگم خب اینکه خوندی یعنی چی؟ میگه: " سخته ترجمه اش، اما تقریبا اینجوریه که یه پرنده ست که تیر خورده و تو کوهستان رها شده، داره میگرده دنبال یه سایه و خودشو به پناه سنگا میکشونه..."
 صدای اذان میاد و من به ته چاه میرسم...  




















۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

جای من اینجا نیست!


از بچگی تا نوجونیمو تابستونا توی ییلاقی وسط کوه، خیلی دور از شهر و حتی روستای اصلی ( به اندازه نصف روز پیاده تا روستا راه بود) میگذروندم، مادربزرگم تنها بود و باید با اون میموندم.

خب خیلی خیال انگیز نبود، یا شبیه تعطیلات تابستانی خوشایندی که توی فیلما میبینیم که پرماجرا و با شیطنت سپری میشه، هر چند که من در حد توانم  و تا جایی که شرایط اجازه میداد،اینکارو میکردم، اما به تنهایی ،چون تقریبا بچه دیگه ای اونجا نبود، یکی دوتایی هم که بودن خیلی کوچیک بودن و به کار من نمیومدن، خب به ناچار من میموندم و سنگ و درخت و البته گوسفندا، هم به عنوان مخاطب و هم اسباب بازی و ...
حالا که بهش فکر میکنم چندان بد هم نبود،  یه دختر کوچولوی کر و کثیف با موهایی بلند( که واقعا نمیفهمم توی اون قحط حمام چه اصراری به بلندیش بود!)! وسط طبیعت بکر و فوق العاده که از گرماو خلوتی وسط روز سوءاستفاده میکرد و پشت یه تخت سنگ بزرگ کنار رودخونه، واسه خودش استخر درست میکرد به خیال خودش آبتنی میکرد، در حالی که عمق آب به زحمت به قوزک پاش میرسید! اونوقت فکر میکرد شبیه دخترکان زیبای کارتونایی که دیده بوده، هایدی، دخترای مهاجران و... اما الان بیشتر حس میکنم به  بچه های تو فیلمای بهمن قبادی شبیه بودم!

با صنم، عروس یکی از خانواده ها که زن قوی و بنیه داری بود عصرا برای جمع کردن هیزم میرفتیم، خب من با اون که نمیتونستم برابری کنم، اما بالاخره باید چیزی با خودم به خونه میبردم دیگه!
بعد از همه بدبختی ها و تو خاک غلت خوردنایی که برای کندن شاخه های و ریشه ای خشک درختا میکشیدم تازه بخش غم انگیز داستانم شروع میشد، چیدن چوبها رو طناب به طوری که بخش صاف اش با بدنت تماس داشته باشه و به دوش کشیدن اش قلق خاصی داشت که من بلد نبودم، صنم بارشو میبست و راه میافتاد، منم همان کار اونو میکردم، اما چند قدم نرفته، چوب های من شروع به ریختن میکرد و پشتم رو میخراشید، نمی خواستم  اون از میدان دیدم خاج بشه، چون تو برگشت دیگه هوا رو به تاریکی میرفت و میترسیدم، پس نمی ایستادم تا مرتبشون کنم و اونا هم هی پشتمو میخراشیدن و میخراشیدن! دیگه از نیمه های راه اشکم درمیومد و هی با خودم فکر میکردم من نباید اینجا باشم، جای من اینجا نیست...

هفته پیش تو یه سری از کلاسایی که یه شرکت واردات لوازم آرایش به  عنوان شرایط استخدامش کذاشته بود شرکت کرده بودم، سر کلاس همون حسو داشتم، انگار یه چیزی داشت پشتمو میخراشید و یکی تو سرم میگفت، جای تو اینجا نیست...

توی جمع دوستانم که هستم، تو خیابون که قدم میزنم،  همه اش همینه حس میکنم به هیج جا نمیام، انگار شبیه یه تیکه از یه پازلی شدم که هیچ جا جا نمیافته و چفت نمیشه، دوست دارم فکر کنم یه جایی پازلی هست که فقط با من تکمیل میشه، اما میدونم احمقانه ست، بیشتر به نظر میاد جای من بهرحال همونجاییه که ایستادم و باید زواید رو بتراشم تا جا بیافتم، اگه بخوام جا بیافتم! اگه نه که باید مثل همون یه تیکه پازل بیمصرف که جدا از زمینه اش نه به درد خودش میخوره و نه دیگران، سر کنم تا تموم شه.

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

بی آرزو چه میکنی ای دوست...


از این طرف بریم یا اونور؟!
چی بخوریم؟!
کدومو بخریم؟!

اینها سوالاییه که جوابش برای من اکثر اوقات فرقی نمیکنه ست! میل، و علاقه مشخص و یا گاها شدید به چیزی داشتن رو مدتیه حس میکنم از دست دادم، خیلی براش نگران و ناراحتم، حتی گاهی ادای علاقه مند بودن رو درمیارم که پیش خودم بگم نه، خب من به فلان دلیل فلان جا گفتم که برام فرقی نمیکنه اگر نه این من، ببین اینودوست دارم! اما خب خودم که میدونم اداست، بعد فکر کردم این بیمیل شدنم هم شاید چنین پروسه ای داشت! یعنی انقدر خودمو بیعلاقه نشون دادم و که کم کم همانی شدم که نشان میدادم،اینکه چرا اینکارو میکردم هم دلایل خودشو داره، فکر کنم دلیل اصلی اش این بود که نمیتونستم خیلی چیزا رو داشته باشم و هی به خوم گفتم که عاطفه اصلا تو چرا باید اونو بخوای ؟! مگه بدون اون نمیشه، و هی شد و شد...البته یه دلیل دیگه ای هم میتونه داشته باشه احتمالا و اونم تردیده!البته این دو تا ممکنه موازی هم رشد کرده باشن، و یا به تعبیری حتی میتونن یکی باشن! من چون مجبورم انتخاب کنم، و خیلی وقتا برام بالسویه ست چیزایی که از بینشون انتخاب میکنم، همیشه مردد به نظر میام و  مدام آونگم! و هی از خودم میپرسم که واقعا چطور آدما میتونن بین چیزایی که فرقی با هم نمیکنن اینهمه تفاوت قائل بشن و با اطمینان و صدای بلند درباره خوبی یکی و بدی دیگری حرف بزنن در حالیه که کافیه تو فقط کمی به فن بیان مسلط باشی تا بتونی کیفیت و وضعیت اون چیز رو در نظر دیگری تغییر بدی ! خب من هم میخواستم ساده لوح به نظر نیام و واسه همین فریب این تفاوت هارو نخوردم!! اما انگار یه چیزی رو این وسط باهاش از دست دادم و اون ذایقه شخصی ام بود! چجوری بگم! مثل اینکه سوا از اینکه غذا خوبه یا بد تو حس چشایی تو از دست داده باشی،  من این وسط بدون اونکه بفهمم از کیفیت زندگیم کاسته شد!! و اینه که حالا من بی آرزو موندم و  برای اینکه از کمبودها آزار نبینم و احمق به نظر نیام، حماقت کردم و یه آسیب اساسی به خودم زدم و مرکز میل ام رو نابود و یا حدالقل موقتا غیر فعالش کردم. جزئیات زیبای زندگیم بیرنگ شد و تبدیل به آدم خنثی ای شدم که بیشتر حسرتای زندگی رو از دست داده و حالا حسرت یه حسرت مونده رو دل اش!!

البته خوشبختانه فکر میکنم هنوز "کی" ( چه کسی!) برام فرق میکنه!

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

هواخوری



از هواخوری رفتن بدم می اومد و از موندن توی اتاق متنفر بودم،یه روز درمیون،نیم ساعت! باید میرفتم، عصر بود  با همسلولی جدیدم رفتیم، حاج خانم با لبخند همیشگیش، که متناسب با حال خودت میتونست مهربانانه یه تمسخر آلود به نظر بیاد، در حالیکه درو می بست گفت: نیم ساعت دیگه میام.
همسلولی چند قدم جلوتر اومد، یه لحظه ایستاد بعد دسشو گرفت جلوی صورتشو بلند زد زیر گریه،باد می اومد و چند تا پلاستیکو که هر چی سر به دیوار می کوبیدند راهی به بیرون پیدا نمی کردن تو هواخوری می چرخوند ، رفتم روبروش یکم ایستادم و بعد نشستم و دستشو از روی صورتش برداشتم، قبلش به نظرم میانسال اومده بود، اما حالا پیر بود، دیدم حال خودمم هم بهتر از این نیست ، دلداری دادن  احمقانه ترین و آخرین کار ممکن بود، بلن شدم.
شروع کردم به گشتن دور هواخوری، فکر کردم، کاش میشد به آزادی فکر نکرد، کاش میشد حدالقل یه لحظه به آزادی فکر نکرد، هواخوری یه مکعب سیمانی بود با یه درپوش آبی.
همسلولی اون وسط نشسته بود و من دورش میچرخیدم، انگار مکعب سیمانی تو سرم داشت بازتولید میشد، اصلا انگار این ادامه ذهنم بود که از گوشه سرم زده بود بیرون و رشد کرده بود، من حجم خالی بودم که باد آشغالا رو توش میچرخوندو زنی وسطش نشسته بود و زار میزد.

رفتم نشستم تو یکی از کنجا، زانو هامو بغل کردم، یه کلاغ رو سیم خارادارا قارقار گوشخراشی می کرد و تو آسمون پرنده ای بود که منو به آزادیش حسود می کرد، فقط از حماقتش تعجب میکردم که چرا بالای این جای منفور پرواز میکنه، خب برو اونورتر احمق! همه چیز همون قدر که پیش از این شنیده بودم کلیشه ای و تکراری بود، همان اندوه و آرزو مندی که می گفتن بود!
فکر کردم این شنیده ها که شبیه بود، بذار بدوم  و ورزش کنم، شاید مقاومت هم معنی پیدا کرد، پاشدم و شروع به دویدن کردم، پاهام خواب رفته بود و هی زانوهام خم میشد، شبیه ادا درآرودن بود، و مسخره ، احساس می کردم که شبیه اون گرگه توی کارتون گرگ و خرگوش شده بودم ( اسم کارتونه یادم نیست!! ) که دور خود آجر چیده بود و رفته بود بالا و بعد توش گیر کرده بود و سعی میکرد بیاد بیرون! فکر کردم اگه دورخیز کنم شاید بتونم از دیوار روبرو برم بالا!!! اما از دوربین خجالت می کشیدم! از فکرم خندم گرفت، همسلولی سرشو بلند کرد و نگام کرد، گریه اش آروم شده بود، دلم میخواست همینجوری بدوم و بدوم، مثل حرکت با سرعت ثابت روی سطح بدون جاذبه، هیچ انرژی ای مصرف نمیشد! به همه کارتونایی فکر کردم که توش کسی جایی گیر کرده بود،سندباد تو چاه، پسر شجاع تو یه حفره توی کوه، رابینسون کروزوئه توی جزیره ، برده رقصان تو کشتی و ...
کلید توی قفل چرخید، حاج خانم گفت : دخترا! نیم ساعت تمومه. میترسیدم راه برم، بایستم و یا بشینم، کاش ولم میکرد همینجوری بدوم ، رویا زایل شد، مکعب برگشت سرجاش توی سرم، و منم همینطور.

 

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

صف توالت

دیشب از لحظه ای که خوابیدم  تا خود صبح خوابی میدیدم که گمانم طعنه ناخودآگاهم به زندگیم بود!! توی خوابم در جایی شبیه به خونه قبلی عمو علی اینا تو چه سر بودم، توالت اونا یه جایی پشت خونه و تو مسیری کمابیش پیچاپیچ بود و مثل اکثر توالت های چه سر سقف نداشت، توی خوابم  اونجا به جای یه توالت چند تا داشت و دیگرانی که نمیشناختمشون در حال رفت و آمد بودن، من ازصبح تا شب پشت در یکی از این توالت ها منتظر نشسته بودم تا خالی بشه، یه نفر قبل  از من بود که  بیرون اومدنش تا صبح طول کشید!! هی بقیه می اومدن و از بقیه توالتا استفاده میکردن و میرفتن و و منو که به شکل احمقانه ای به در این توالت چشم دوخته بودم مسخره می کردن! کسی که اون تو بود هر از گاهی از لای در نگام میکرد و انگار عامدانه منو منتظر نگه داشته بود، بقیه به من میگفتن که فقط دارم وقتمو تلف میکنم، اما انگار اصلا واسم مهم نبود و من به اندازه تموم زندگیم وقت داشتم که منتظر بمونم... زمان توی خوابم برعکس زمانه بیرون خواب بود، یعنی صبح تا شب، اما  گذر تمام این زمانو حس کردم، بعد شب شد و دیگه کسی نمیومد، من همونجا نشسته بودم و یه چشم به در توالت و یه چشم به آسمون داشتم که پر از ستاره بود، و با خودم فکر میکردم خوبه دستشویی سقف نداره !در حالی که حس میکردم بوی گند تمام خوابم رو برداشته، بیدار شدم.