۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

وقتی حست نسبت به خودت انقدر بده  هیچ چیز درست کار نمیکنه و روابط ات با آدما به قول نامجو میشه پونز ته کفشت، توام لابد پونزی ته کفش بقیه... من وقتی اینجوری میشه دوست دارم توی یه خاک مرطوب( لابد چون الان هوا گرمه) چاله ای به اندازه خودم بکنم، و حسابی خسته بشم  بعد لخت شم برم به صورت توی اون چاله بخوابم  خاکه نرم باشه، جوری که بدنم روی خاک جا بندازه همینجوری که سردی داره از پیشونی ام وارد سرم میشه، همه فکرا و ...از عقب سرم بره بیرون.

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

من و زندان


1-متاسفم از اینکه باز از زندان می‌نویسم، اما انگار برای خلاصی از آن راهی به جز نوشتن‌اش نیست. اگر خواستید بخوانید روده درازی ام را ببخشید، خلاصه تر نمی‌شد.

2- 11 خرداد روز آزادیمه وچند روز بعدش هم (25 خرداد) سالگرد دستگیری. زندان برایم چیز غریبی نبود از این جهت که به نوعی میراث خانوادگی محسوب می‌شد. دوستانم پیشترها مسخره می‌کردند که عاطفه آدرس‌ها رو توی تهران با زندان‌ها و دادگاه‌ها بلده. خب این چیزی بود که من در آن زاده شدم، نه افتخاری محسوب می‌شد و نه از این رهگذر قابل سرزنش بودم. همیشه این (زندان رفتن) مثل یکی از امکان‌های کاملا محتمل در زندگی پیش‌رویم بود، اطرافم پر از خاطرات زندان، نامه های زندان، حسرت‌ها و سرگردانی ها و البته افتخارات زندان بود و شاید احمقانه به نظر بیاد، اما من هم مشتاق تجربه‌ کردنش بودم. با کمی اغراق به اندازه درس خواندن،سرکار رفتن و...از گزینه های روی میز محسوب می‌شد وعادی به نظر می‌‌آمد. البته تا زمانی که نرفته بودم...
در تجربه کوتاه سال 84 هم از زندان فقط انفرادی و دلهره بازجویی را تجربه کردم و کار به بقیه آثار درازمدت و ماندگارترش نکشید. اما تجربه 88 بسیار متفاوت بود، هم از این جهت که من آنچه را که همیشه شنیده بودم، دیدم و فهمیدم که تفاوت ره از کجا تا به کجاست و هم اینکه زندان رفتن من و امثال من در دهه 80 و 90 با آنچه که در دهه 60 تجربه شده بود، به کلی متفاوت بود. هم خود زندان و هم بعد از آن.
توی 209 که با "ف" حرف می‌زدیم، از اینهمه بیهوده، بودنمان در آنجا و از اینکه عمرمان و فرصت‌هایمان برای زندگی، کار، عشق و... به هدر میرود حسرت می‌خوردیم. بی تعارف چیزی که آنرا برایم قابل تحمل کند وجود نداشت، نه پایه ایدئولوژیکی و نه پای فشردن بر آرمانی که به روزهای عمرم بیارزد. شعارها، همان شب در مرکز پیگیری جا مانده بود، جایی که صاحب آن شلوارهای ورزشی و آن دمپایی‌هایی که من فقط همین را ازش میدیدم و او هم مرا به صورت موجودی بی نام و نشانی و صورتی بی‌چشم میدید در هر رفت و برگشت از کنارم در گوشم زمزمه ‌ می‌کرد: اگه دست من بود همین حالا یه تیر حرومت می‌کردم و فحش پایین‌تنه میداد... ته‌مانده اش را هم با این تصور که تنها داشته من در روزهای سخت پیش روست به زور جمع و جور کردم، اما آن هم در هول و اضطراب راهروهای 209 و در لابلای ساعت های گویی بی پایانش گم شد.
شبیه فیلمی بود که پیش از این تماشایش کرده بودم و حالا باید در آن بازی می‌کردم. داستان بازی‌های بازجو را شنیده بودم ومی‌دانستم هدف این است که من مقهور آن فضا، شرایط و وضعیت شوم و روایت آنها را از هر آنچه رخ داد و نداد، بپذیرم. این را خوب میدانستم، و مدام برای خودم تکرار می‌کردم. اما در کمال تعجب دیدم با شروع فیلم، باز هم همان حقه‌ها کار کرد، من آگاهانه! بازی می‌خوردم، می‌ترسیدم، ناامید می‌شدم و به مرزهای پذیرش آنچه که نبود و انکار آنچه که بود می‌رسیدم. اما این بود و نبودها هم ذهنی نبود، که بتوان ساده به آن شک کرد. مطلب از این قرار بود که من میدانستم چه کردم و چه نکردم، همه حواشی زدوده شده و "عمل" خالص بر جای مانده بود. هر چند گاهی به همان تصاویر واضح که برای اطمینان به آن به کسی و چیزی غیر از خودم هم نمیتونستم برگردم شک می‌کردم. اما خب در نهایت همان شفافیت‌اش رهایی بخش شد و مرا در آستانه نگه داشت. اینکه می‌گویم رهایی‌بخش خدایی ناکرده هیچ تصویر شجاعانه‌ای از جنس آنکه در فیلم ها می‌بینیم و در کتابها می‌خوانیم را به ذهن متبادر نشود!! فقط این بود که واقعیت دست نخورده ماند، آنچه که "واقع" شده بود. اما این پروسه برخلاف تمام تصورات من در طول زندگیم، هیچ افتخارآمیز و شجاعانه نبود، یا حدالقل داستان من نبود. بیشتر قصه تلاش رقت انگیز دخترک چادرپیچی بود که چشم بندش او را گیج و گنگ تر از معمول نشان می‌داد ودستمایه خوبی برای شوخی و خنده بازجو و همکاراش در قلیون‌کشی عصرانه‌اشان می‌شد، اینکه چقدر آن موقعیت و وضعیت را جدی گرفته و برای مجاب کردنشان! تلاش می‌کند.
روزهای اول در بند عمومی این حس خیلی آزارم میداد، احساس شکست تلخی همه جانم را پر کرده بود، هیچ شباهتی به قهرمانانی که در ذهن پرورانده بودم نداشتم، چشم بندم توی بازجویی از اشک خیس می‌شد، نمی‌توانستم چیزی بخورم، نمی‌توانستم بخندم، خوشبین باشم، نه را "محکم" بگویم، بازجو را دست بیندازم و ... شاید در پایان کار من مقهور آنها نشده بودم اما هیچ احساس پیروزی و رضایت هم نمی‌کردم و این در کنار سالهایی که باید در آنجا می‌ماندم به من احساس خسران بیشتری می‌داد. آنچه گذشته بود را نمی‌توانستم با افتخار برای کسی تعریف کنم و در پایان به دوردستها خیره شوم، و با لبخندی که معجونی از غم و غرور را به خورد مخاطبم می‌دهد احساس احترام تعجب‌آمیزش را برانگیزم. انگار عاطفه‌ی تمام آن سال‌ها به یکباره دود شد و به هوا رفت ومن به حفره ای تاریک در درون خودم خیره مانده بودم که موجودی خموده و غمگین درگوشه ای از آن سعی میکرد خودش را در تاریک ترین گوشه پنهان کند و من باید سال‌های سخت پیش رو را با این آدم تازه سپری می‌کردم. و مدام از خودم می‌پرسیدم که: آیا او واقعا تحمل سالهای پیش رو را داره؟!!
خب باقی داستان به شوری قبلش نبود، روزمرگی حتی در عجیبترین جای دنیا هم می‌تواند به کمکت بیاید برای اینکه انقدر به زندگی "فکر" نکنی و فقط "انجامش " بدهی. این بخش زندگی انگار در حوزه تخصص عاطفه جدید بود؛ تماشا، مدارا، گفتگو، گوش کردن و حرف زدن. تمام دو سال و نیم بعد این گونه گذشت.
3- و اما آزادی...
یادم میاد وقتی فامیل از حبس‌ها و تبعیدهای بلند مدت خود بعد از سال‌ها برمی‌گشتند کسی دم در زندان منتظرشان نبود، و حتی در ترمینال شهرستان کوچکمان. کسی (غیر از فامیل) نفهمید که آنها زندانی شدند و آزاد شدند و گاه هم آزاد نشدند...
دمدمای آزادی از خبرهایی که از بیرون می‌رسید می‌دانستم که وضع کمی متفاوت است. به واسطه فعالیت های دوستانم، کسانی می‌دانند که به زندان رفته‌ام و این یعنی تصویری از "من" وجود دارد، چیزی که شاید ربط چندانی به من نداشته باشد و این همزمان اضطراب‌آور و هیجان انگیز بود. خب حدسم درست بود. در دنیای مجازی، کمپین‌ها و خبرها من دخترکی مظلوم با ابروهایی پر و نگاهی خیره به دوربین به هیات دختران دبیرستانی بودم. ترکیبی از قربانی و قهرمان! می‌توانست همزمان هم سوژه ترحم انگیز تجاوز باشد و هم به خاطر سالهایی که گذراند الگوی قابل ذکر مقاومت...
دوباره لازم بود بهش فکر کنم که من "چی" ام، از روزمرگی ام درآمده بودم و در آستانه روزمرگی جدیدم باید در ظرفی مشخص ریخته شده و قوام میافتم. تصویرهای پیش رو ناامید کننده بود و حقیقتا از هر دو به یک اندازه گریزان بودم. نمی‌خواستم نمک نشناس به نظر بیایم در برابر کسانی که برای من تلاش کرده بودند.از یک طرف اون احساس ناخوشایند و خجالت آور روزهای نخست دوباره زنده شده بود و با قدرت تصویر قهرمان را رد می‌کرد، و از سوی دیگرغرور و احساس اینکه من کنشگری بودم که به واسطه عمل خود و بعد هم به دلیل نپذیرفتن آنچه که بازجو سعی در القای آن داشت این سالها را در زندان گذراندم، نمی‌گذاشت که قربانی باشم. البته این چالش بیشتر در دنیای مجازی بود و با توجه به روابط محدودم اثر کمی در دنیای واقعی داشت. اما خب من نمی‌توانستم از خیر زندگی موازی ای که در اینجا پابه پای دنیای حقیقی شکل می‌گرفت و پیش میرفت بگذرم و از سوی دیگر این تصویر هم آزاردهنده بود. ابتدا سعی کردم فقط از زندان، خودم و دیگران تصویر بدهم تا شاید آن موجود واقعی‌تری که جایی میان این دو تصویر متولد شده و پا گرفته بود و من حالا فکر می‌کردم که آنم، دیده شود. اماخب چندان موفق نبودم و این تقصیر خودم بود، گاهی جاذبه جلب ترحم مرا درپوستین یک قربانی می‌انداخت و گاهی وسوسه تایید و احترام باعث شد تا در سکوت خودم را به تعریف‌های خلسه آوردر خور قهرمان بسپرم.
نگاه که میکنم، میبینم آفت‌های زیادی دارد فرو رفتن درهرکدام از این دو نقش، این اغراق ویرانگر است مثل این است که یا شمشیر پریکلس را بدهند به دست کودکی که اصلا توان بلند کردنش را ندارد وبه میدان بفرستنداش و یا یک غول رو از شصت پاش بگیرند، خوب به در و دیوار بکوبند و بعد دورش جمع شوند برایش غصه بخوردند. در هر دو صورت بعد از مدتی از او موجودی مغموم و به درد نخور برجای می‌ماند.
ما خیلی ساده و معمولی ایم. نه لازم است زیاد فروتنی کنیم و نه خیلی باد به غبغب بندازیم. نه انقدر از خودمان و دیگری انتظار داشته باشیم که بعد از براورده نشدن انتظارات، نابود شود و نه او را دست و پا بسته، ضعیف و واداده فرض کنیم. ما معمولا چیزی در آن میانه ایم...

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

حماقتتونصفه کاره نذار

به نظرم نمیشه نیمی احمقانه و نیمی عاقلانه زندگی کرد باید یه منطقی بر تصمیمات زندگی و رفتارات حکمفرما باشه، و البته این لزوما به معنی عقلانیت نیست، چون حماقت هم منطق خودشو داره. بهرحال باید یه بار برای همیشه تصمیم بگیری که عاقل باشی یا نه.(البته این کار برای احمق ها باز نقض غرضه ) چون احمق ها ( احمق شاید بهترین کلمه برای توصیف  کسانی که عاقل نیستن نباشه اما حالا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه) همونطور که گفتم  منطق خاص خودشونو دارن. و از اون پیروی میکنن. مثلا اینکه احتیاط میکنن آینده نگر نباشن، موجه نباشند و...  نه اینکه نشه گاه عاقل و گاه بی‌عقل بود! اما اینجوری خیلی بهت سخت می‌گذره که مثلا تو زمینه درب و داغونی که در اون  تصمیمات غیرعاقلانه اتو گرفتی و در زندگی آشفته روتینی که برای خودت ساختی،  بشینی پندهای حکیمانه رو گوش کنی  و اونا هم درست  و عملی به نظر بیان و یه جوری باشن که انگار در فاصله بین کلمات با نگاه سرزنشگرشون به تو چشم دوخته باشن که: هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی!!
 یا مثلا وقتی آدم عاقلی هستی یک دیوانه آنارشیست بیاد و از لذات پنهان و آزادی های نامکشوف نهفته در بی عقلی برات بگه و تو حس کنی این لذتیه که باید قبل از مرگ چشید و بزنی خودتو داغون کنی... و مثلا بشی شیخ صنعا!
  اما این خطر احمق ها رو بیشتر تهدید میکنه، از این جهت که در وضعیت غیرعقلانی اون عقلانیت هم یکی از گزینه های پیش روی اون میتونه باشه. خب حقیقتا این خطر بزرگیه  از این جهت که بهرحال زندگی احمقانه دردسرهای مخصوص به خودشو داره، نا امنی، پادرهوایی، سرزنش شنیدن از این و آن و ... زمانی که نارضایتی از خود هم بهش اضافه بشه دیگه تیر خلاصه برای احمق بیچاره... دیگه اینکه این یه دام واقعیه، دیگه بعدش نمیتونی درست و کامل حماقت کنی، دم غنیمت و باری به هر جهت باشی، یه جور مضحکی میشی، مثل هاردی میشی وقتی لباس لورل رو بپوشه، خودت توش معذبی، شکمت میافته بیرون و آستینات کوتاهه و دکمه هات بسته نمیشه تازه وقتی هم که حس میکنی تو لباسه جا افتادی و کمی احساس رضایت میکنی، در واقع درز پشت لباست جر خورده  و اونا هنوز هم سرزنش بار نگاهت میکنن...


۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

...
- تا حالا زیر دوش گریه کردی؟
- آره
- دیدی اشکات با آب قاطی میشه، شر شر آبم نمیذاره صدای هق هق بیاد...
- اره... من می‌شینم، تا جایی که میشه خودمو جمع میکنم، مچاله میشم و خودمو بغل میکنم...
- خب، من برم دیگه
- کجا؟
- حموم...

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

سخته و تموم نمیشه...

گاهی تموم نمیشه، تو هی با اعصابی کشیده و عضلاتی منقبض منتظر پایانشی، به نظرت میاد انتظارتم پر بیراه نیست، اخه همیشه تموم میشد، وقتایی که کامت اینچنین تلخ بود و وقتی که زمان به کندی و عقربه ها مثل چاقویی کند از میان رگ و پی ات میگذشت بالاخره تموم میشد، به خودت وعده میدادی؛ صبر کن، بیتابی نکن، تموم میشه دیگه. صبح که بیدار شی دیگه بغض نداری و شب بختک از رو سینه ات بلند میشه...
اما گاهی نمیشه...
فقط یه بار دیگه اینجوری بود که تموم نمیشد، وقتی توی 209 بودم، و بلاتکلیف رها شده بودم، کسی به سراغم نمی اومد و انگارکه نبودم؛ جوری نادیده گرفته میشدم که به وجود خودم شک میکردم و انتظار و انتظار ،تو این وضعیت  دیگه حتی کم کم یادت میره منتظر چی  یا کی بودی؟ و اصلا چرا منتظرشی ؟ اگه اومد چی میخوای بهش بگی، خود انتظار میشه اصل و تمام ذهنتو پر میکنه، "گودو" یی که از راه نمیرسه. پیش خودت دعا میکنی، التماس میکنی، عصبانی میشی و خودتو به در و دیوار میزنی، یا حتی جملاتی رو که حس میکنی الهام بخشه پیش خودت تکرار میکنی، انگار که داری ذکر می‌گی و هر لحظه منتظری... هر لحظه! هراس انگیزه
اما شبیه چاهیه که هر چی بیشتر میکنی در عمق بیشتری سرگردان میمونی. زمان میگذره ... یادمه 209 تموم شد، اما پیش از پایانش آنچه که نباید اتفاق افتاده بود، من دیگه میلم رو برای آزادی و بازگشت به زندگی و رهایی از اون 4 دیواری کرم رنگ از دست داده بودم، نه اینکه آزادی رو دوست نداشته باشم، اما دیگه منتظرش نبودم، و این یعنی لذت و شادی ای در بازیافتنش نبود. مثل شیشه ای که انقد حرارت ببینه که که پیوندهای ملکولی اش از هم گسسته بشه و دیگه نشه باسرد کردنش بهش شکل داد. دیگه منبع حرارت را هم دور کنی و بندازی اش داخل یخ هم فرقی نمیکنه.
اون زمان که بگذره دیگه میشه به سراغ زندانی اومد و حتی باهاش مهربان بود،او آنچه را که نباید از دست داده ، میلی که محرک زندگیه، در خلائی که بعدش شکل میگیره ادامه میده، بعدش کشیدن حکم طولانی سخت نیست،  آنچه که نباید از دست رفته بود. بی انکه اون اندوه تموم شده باشه...
فقط زمان گذشته  " سخته و تموم نمیشه" ...

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

داستان ما




مامانم همیشه اینو تعریف می‌کنه که: اون شب که دردم گرفت و قرار بود برای به دنیا آوردن تو برم بیمارستان، به بابات خبر دادن که بیا پسرخاله ات تو اراک اعدام شده، شناسایی کنین و تحویل بگیرین، هنوز به نیامده بودی که اون رفت، همه رفتن. واست یه دست لباس نو گذاشته بودم تو یه بقچه دم دست که دردم گرفت حواسم باشه برش دارم، دیگه اونوقت که واسم هوش حواس نمونده بود از داغ و درد. یادم نیست کی بردم بیمارستان، به دنیا که اومدی لخت موندی، تا اینکه پرستارا از اینور اونور یه دست لباس گشاد زشت که به تنت زار میزد پیدا کردن و کردیم تنت. "
بعدها هی تو خنده  و شوخی و  گاهی به طعنه بهم میگفتن که چه پاقدم نحسی داشتی و من هی با خودم فکر میکردم که داستان تولدم و زمانش، لابد معنی خاصی داره و روح عمو عماد (پسرخاله بابا) در من حلول کرده و رسالتی عظیم رو دوشمه!
نوجوانی و بخش هایی از جوانیمو با این تصور گذروندم، یادمه پای گاز بودم و کوکو درست میکردم، 14 یا 15 سالم بود، مامان که تو اشپزخونه نبود انگشتمو فرو میکردم تو روغن داغ ببینم چقد تحمل درد رو دارم و شکنجه هایی که قراره در آینده بکشم. تابستونا تو روستا از بلندیها میپریدم و از درخت بالا می‌رفتم و خلاصه اینکه خودم را چریکی در میدان مبارزه میدیدم. با آغاز دوران بلوغم که دختر بودنم خود را به رخ می‌کشید احساس میکردم وضعیت جدیدم آزار دهنده و دست و پاگیره، با خشم و انزجار سینه های در حال رشدم را محکم با پارچه میبستم  که بدنم صاف و یکدست به نظر بیاد و از ناراحتی پریود شدنم داشتم دق میکردم! گاهی هم مستاصل از پیشگیری  آنچه که در حال وقوع بود افسرده و غمگین همه چیز رو به حال خودش رها میکردم.
اما روحی که گمان میکردم در وجودم خانه کرده مرا به طرف هدفی مشخص پیش میبرد و سازش ناپذیر بود. بعد با خودم میگفتم، خب زنان دیگری هم در این راه بودند و هستند، پس میشه اینجوری هم چریک شد.
جزوه های نیمه پوسیده عمو اسد که از دهه 60 زیر خاک های انبار چوب دفن شده بود رو بیرون کشیدم. حس عجیبم رو توی اون روز هیچوقت یادم نمیره، مطمئن بودم اونها به قصد من اونجا گذاشته شده و کافیه من برش دارم و بازش کنم تا اعجاز کلماتش منو از دخترک چاق و کوتاه جارو به دست تبدیل به یک مبارز ورزیده کلاش به دست بکنه! جزوه ها رو  خوندم و خاطرات رو، تابستون بود. تو حیاط خونه ننه جون زیر درخت گردو نشسته بودم و میخوندم، با وصیت نامه و شکنجه های مهدی رضایی چنان هق‌هقی میکردم که مامان از خواب بعد از ظهرش بیدار شد. مبارزات و شکنجه های جمیله بوپاشا که باز تلخی زنانگی ام  و امید برگذشتن ازش رو همزمان بهم میداد، حتی اگر قرار بود با بطری بهم تجاوز بشه. جمیله زیبا و خوش اندام و خندان، نشسته بر تانک و تکیه داده به اسلحه اش اصلا مستاصل به نظر نمیومد.
منتظر بودم، دقیقا نمیدونم منتظر چی؟ همه چیز در درونم آماده بود، عمو اسد که آزاد شد فکر کردم خودشه ، منتظر اون بودم.خیلی طول نکشید که از بین بچه های فامیل که بعضی هاشون کم و بیش خیالات منو داشتن مورد توجه خاص اش قرار گرفتم و از آن حقیقتا به خودم میبالیدم.
منو دوست داشت، شاید چون بخشی کودکی ام رو در کنارش گذرونده بودم وقتی که پسر بچه دبیرستانی بود و توخونه ما زندگی میکرد. کودکی ای که شیرین ترین و بارزترین خاطراتش کولی گرفتن از عمو اسد و نقاشی کشیدن روی دفتر و کتاباش بود و یا خنده های از ته دلم وقتی روی تشک ابری صورتی دراز میکشید و پاهاشو میداد رو شکمم  دستامو میگرفت و از زمین بلندم میکرد و یا گریه هام پشت در اتاقش وقتی که امتحان داشت و منو راه نمیداد و آخر هم تسلیم میشد...
همون روزها رفت و وقتی برگشت دیگه من 17 سالم بود، باورش نمیشد که باید از اتاق بره بیرون تا من لباسامو عوض کنم. تو تمام اون 13 سال دلهره آورترن کار زندگیم نامه نوشتن برای او بود، سال 67 تازه رفته بودم مدرسه، ازش نامه میآمد روی برگه های با 10 نیم خط و سربرگ مشخصی که یادنم نیس دقیقا چی بود، یه طرفشو اون مینوشت و طرف دیگه رو ما همه با هم باید جواب میدادیم. ما 4 تا و بابا و مامان. مینوشت که دلش برامون تنگ شده و تو همه فصلا مینوشت که منتظر بهاره و دوست داره که من و فاطی رو در آغوش بگیره و ببوسه. و بعد من با اون خطی که هر کلمه اش یک سوم اون خطهای کوتاه رو پر میکرد باید جواب میدادم جوری که جا برای بقیه هم بمونه، آخر هم کار با اشک و کثیف شدن کاغذ و دعوای بابا تموم میشد. تا وقتی که هنوز سمنان بود، (قبل از 67) روزها ی ملاقات جمعه بود، بعد از ظهر! دقیقا ساعت برنامه کوک. و این بدبختی عظیمی بود. از یه طرف دلم پیش برنامه هایی بود که فقط همون یه بار پخش میشد و از طرف دیگه دوست داشتم برم ببینمش مهمتر اینکه گاهی برامون پفک و بیسکوئیت می‌آورد. زندان که میرفتم، تو سال ملاقات  فقط بچه ها میتونستند از یه در کوچیک که پایین فنس های دوگانه که سربازا بینش راه میرفتن، بگذرند. من هم با ترس و کمی هیجان از در اول میگذشتم، سرباز منو میگشت و بعد از در دوم.اون جلوی در منتظر در اغوش کشیدن من بود. انقد محکم بغلم میکرد که دردم میگرفت. سالن ملاقات دالانی با سقف های حجره مانند بود (زندان سمنان قیلا کاروانسرا بود و هنوز هم همون فرم رو حفظ کرده) و نور ضعیفی از سوراخای سقف می‌آومد، یادم نیست که لامپی هم بود یا نه ، اما نیمه تاریک بود. همینجور که منو میبوسید، من با چشمانم دنبال پفک میگشتم. بعد کسان دیگه ای هم میاومدن و بغلم میکردن و میگفتند که دختر کوچولوی قشنگی هستم. منو رو زانوهاش می‌نشوند و با اونور فنسی ها حرف میزد. خوراکی که تموم میشد دوست داشتم برگردم تا به آخر برنامه کودک برسم. بعد یهو غیب شد. رفت و تا سالها بعد، وقتی برگشت دیگه باید از اتاق میرفت بیرون تا من لباسمو عوض کنم.
بعد از آزادی معمولا دور و برش شلوغ بود. و برای من سخت بود نزدیک شدن بهش. تا بلاخره تصمیم گرفتم دوباره براش بنویسم، مثل زمانی که زندان بود و چه کار خوب و خوشایندی بود. برق شادی رو تو چشمانش میدیم بعد از خوندن یادداشتام.
کم کم اون شروع به گفتن کرد، سال 78 بود، خونه قدیمی ننه جون رو توچاشم خراب کرده بود و داشت خونه جدید به جاش میساخت، 15 روز ، روزها با هم کار میکرم و شبا حرف میزدیم تا 3-4 صبح. توی حیاط می‌نشستیم و دستای همو محکم میگرفتیم. اون تعریف کرد همه چیو. گفت و گفت و گفت. با هم گریه کردیم . و وقتی که از شدت گریه اشک و آب بینی ام قاطی میشد با خنده میزد به نوک بینی ام که : دماغو!
 شبهای آخر ماه کامل بود، وقتی از رد خون به جا مانده از ماشین حامل اجساد دوستانش میگفت که در تاریک و روشن صبح به گور دسته جمعی شون میرفتن، و یا از اعصاب کشیده و متشنجشون وقتی در طول شب تیرهای خلاص رو میشمردن. دیگه شکی برام نمونده بود. بهش قول دادم که باهاش میرم.
سال 79 رفتم دانشگاه و روح آرمانخواهم رو هم با خودم بردم. نباید به پسرها توجهی میکردم (نتیجه خودم بود!!) هرچند جذبم می‌کردند، با بقیه زنانگی ام به ناچارو به سختی کنار آمده بودم، امااین داستان دیگه اختیاری بود، مانند سینه هایی نبود که علیرغم میلم رشد کنه و رحمی که با زورگویی خونریزی کنه. مردان را باید نادیده میگرفتم و جنگ اصلی ام با خودم شروع  شد. او هم خطر را حس کرده بود و گوش به زنگ بود که: " عاطفه ام مبادا..." شروع به حرف زدن با بچه ها کردم، و کم کم روابطم گسترده تر شد. خودم را سفت گرفته بودم که بر سر عهد و پیمانی که در آن شب مهتاب با همه صداقتم کرده بودم بمانم، یکی دوسال گذشت و من هنوز وا نداده بودم، اما... اما هیچ چیز به نفع ما نبود، به نفع من و او! و زندگی آنگونه که اون فرصت تجربه اش رو نیافته بود در من رسوخ کرد. سست شدن عهدم را حس میکردم اما نمیخواستم باورش کنم. و اون بهتر از هر کسی میفهمید که من دیگه اون دوست همدل قدیم نیستم. عجله داشتم که تا باقی اراده ام بر باد نرفته زودتر بروم، که نشد.
بعد از ظهر یکی از روزهای بهار بود گمانم، پشت دیوارهای دانشکده معدن، وقتی در چشمان خیس دوستی خیره شده بودم، فهمیدم که عهد شکنی میکنم و دیگر رفتنی نیستم. روح آرمانخواه همزادم از من جدا شده بود و جایی  در دوردست ها به گذشته پیوسته بود. احساس خلا و سبکی می‌کردم و من دختری کوتاه، کمی چاق و با شادی ای ترس‌خورده و آمیخته به عذاب وجدان بر جا ماندم.
ناامید یش حقیقتا برایم کشنده بود. اما نمیتونستم کاری بکنم، باید به خودم وفادار میموندم. برام نوشت:" اگر خواستی روزی قصه این اندوه را برای کسی بازگو کنی، آن شعر اخوان را بخوان که: در این زمانه عسرت به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقه سرو قمری و لاله سرودها بسرایند، نرمتر از آب و ژرف تر از خواب.
چون خزان رسید، لاله –ناپایدارترین عاشق- هم رفتنی شد، اما سرو و قمری می‌مانند و باز ترانه ساز خواهند کرد."

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شیرین/ تلخ



آخرین بار سر پیچ مخابرات دیدمش، با تی شرت قرمز و جلیقه طوسی، خیلی بهش میاد این لباس، صدا میزنم : " شیرین کجا؟ "  موهاش خوب بلند شده، از این فاصله سفیداشم معلوم نیست! روشو که برمیگردونه تو هوا تاب میخوره و دوباره میریزه رو شونش! میگه:" چیزی نیست انگار اسم بابامو اشتباه وارد کردن!" تا برسم به در مامور درو بسته و چند تا مامور دیگه هم بهش اضافه شدن، از پشت میله ها میبینم که داره باهاشون بحث میکنه که "چرا این موقع شب حالا؟! " در مخابرات  بسته میشه و بعد دربعدی و...
تمام آنچه نباید از ذهنم میگذره، و دلم آشوب میشه، بچه های دیگه هم میان نازیلا، مهدیه، بهار، شبنم و... همه چیز غیر عادیه، هنوز ساعت خاموشی نشده، ساعت یه ربع به دهه، برقا رو خاموش نکردن اما درا رو بستن! همیشه زندانی رای کار این کارو میکنه، و کلیدارو از لای نرده  ها میندازه بیرون، اما امشب نه، میزینم به در، و هی صدا میکنیم و صدا میکنیم،  صدا تو اتاقک کوچیک مخابرات میپیچه و برمیگرده! حالا همه مالیا و قتلیا هم اومدن، میگن :" نترسین چیزی نیست، امروز که سه شنبه نیست" اما مطمئن به نظر نمیان، میشینیم کنار در نرده ای، نزیکترین جای ممکن به اون، همیشه از سه شنبه ها میترسیدم به خاطر کبری و سوگند و شهلا و... اما حالا شنبه ها هم اضافه شد، مثل ضربه ای نابگاه که ممکنه از هر جایی سر برسه، و تو همیشه با عضلات منقبض و اعصابی کشیده منتظر میمونی! احساس سرمای بدی دارم، انگار که همه سرمای محیط هم از منه! ساعت 10 شد! واقعا فقط یه ربع گذشته؟!! جرئت نگاه کردن تو چشمای بقیه رو ندارم، نمیدونم از فکرای خودم میترسم یا اونا!همه بیدارن، "م" از زندانیای مالی دوست قدیمی شیرین بیهوش شده و تا کمی حالش جا میاد و حواسش جمع میشه، باز با صدای  بلند میزنه زیر گریه، ازم میپرسه: " چی پوشیده بود؟! سردش نشه؟! شام چی خورده؟! " "شام زندانو خوردیم، سوسیس ، سیب زمینی، طبق معمول فقط سیب زمینی هاشو سوا کرد و با سس خورد" وکیل بند پیرزن مهربونیه با لهجه ترکی غلیظش میگه:" عزیز جون، ایشالا که هیچی نیست تورو خدا برین تو اتاقاتون، تو جاتون دراز بکشین..." نمیشه خوابید، حتی نمیتونم بشینم، باید را برم خیره به دوربین نگاه میکنم، " چرا پس امشب نمیان سرکشی؟ چرا نمیان تذکر بدن! مگه نمیبینن همه بیدارن!" خبری نیست! هیچی و این بدترین خبره.
ساعت از دوازده گذشته، همه وجودم تیر میکشه ، میرم تو اتاق، همه یا تو تختاشون نشستن و یا دارن راه میرن، میرم تو تختم! هراس انگیزه! شیرین واقعا نیست تو تخت کناری، سه ساعت پیش اینجا با هم ریاضی خوندیم و هنوز بساطش پهنه! آسمون نیم ابریه و مردد باریدن و نباردین! یه پرنده با سماجت عجیبی و به تنهایی میخونه، زمان انگار متوقف شده و لحظات برای گذشتن باج خواهی میکنن بالشمو میذارم سمت شیرین و ناخودآگاه دستم میره به طرف جایی که معمولا صورتش  بود دستم تو هوا معلق میمونه و اشک دیگه مجال نمیده...
انگار بختکی نشسته رو سینه ام و را گلومو بسته، بلند میشم و میام پایین، پتو مسافرتیمو میپیچم دورم، بهار و انقد سرد!! وسط اتاق که میرسم نازیلا بغلم میکنه و تو چشمام نگاه میکنه، و میگه: " منتظر برگشتنش نباش، شیرینمون رفت" تو چشماش که نگاه میکنم انگار می افتم تو یه چاه عمیق که ته نداره . زانوهام سسته، اما نمیتونم بشینم، باز میرم دم پنجره! ساعت چنده؟ اذان نشده؟ پرنده دست برنمیداره، شیرین یه شعر کردی رو زیر لب زمزمه میکنه، صداش خیلی خوب نیست اما این آهنگو خوب میخونه، مثل کردی رقصیدنش، میگم خب اینکه خوندی یعنی چی؟ میگه: " سخته ترجمه اش، اما تقریبا اینجوریه که یه پرنده ست که تیر خورده و تو کوهستان رها شده، داره میگرده دنبال یه سایه و خودشو به پناه سنگا میکشونه..."
 صدای اذان میاد و من به ته چاه میرسم...