۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شیرین/ تلخ



آخرین بار سر پیچ مخابرات دیدمش، با تی شرت قرمز و جلیقه طوسی، خیلی بهش میاد این لباس، صدا میزنم : " شیرین کجا؟ "  موهاش خوب بلند شده، از این فاصله سفیداشم معلوم نیست! روشو که برمیگردونه تو هوا تاب میخوره و دوباره میریزه رو شونش! میگه:" چیزی نیست انگار اسم بابامو اشتباه وارد کردن!" تا برسم به در مامور درو بسته و چند تا مامور دیگه هم بهش اضافه شدن، از پشت میله ها میبینم که داره باهاشون بحث میکنه که "چرا این موقع شب حالا؟! " در مخابرات  بسته میشه و بعد دربعدی و...
تمام آنچه نباید از ذهنم میگذره، و دلم آشوب میشه، بچه های دیگه هم میان نازیلا، مهدیه، بهار، شبنم و... همه چیز غیر عادیه، هنوز ساعت خاموشی نشده، ساعت یه ربع به دهه، برقا رو خاموش نکردن اما درا رو بستن! همیشه زندانی رای کار این کارو میکنه، و کلیدارو از لای نرده  ها میندازه بیرون، اما امشب نه، میزینم به در، و هی صدا میکنیم و صدا میکنیم،  صدا تو اتاقک کوچیک مخابرات میپیچه و برمیگرده! حالا همه مالیا و قتلیا هم اومدن، میگن :" نترسین چیزی نیست، امروز که سه شنبه نیست" اما مطمئن به نظر نمیان، میشینیم کنار در نرده ای، نزیکترین جای ممکن به اون، همیشه از سه شنبه ها میترسیدم به خاطر کبری و سوگند و شهلا و... اما حالا شنبه ها هم اضافه شد، مثل ضربه ای نابگاه که ممکنه از هر جایی سر برسه، و تو همیشه با عضلات منقبض و اعصابی کشیده منتظر میمونی! احساس سرمای بدی دارم، انگار که همه سرمای محیط هم از منه! ساعت 10 شد! واقعا فقط یه ربع گذشته؟!! جرئت نگاه کردن تو چشمای بقیه رو ندارم، نمیدونم از فکرای خودم میترسم یا اونا!همه بیدارن، "م" از زندانیای مالی دوست قدیمی شیرین بیهوش شده و تا کمی حالش جا میاد و حواسش جمع میشه، باز با صدای  بلند میزنه زیر گریه، ازم میپرسه: " چی پوشیده بود؟! سردش نشه؟! شام چی خورده؟! " "شام زندانو خوردیم، سوسیس ، سیب زمینی، طبق معمول فقط سیب زمینی هاشو سوا کرد و با سس خورد" وکیل بند پیرزن مهربونیه با لهجه ترکی غلیظش میگه:" عزیز جون، ایشالا که هیچی نیست تورو خدا برین تو اتاقاتون، تو جاتون دراز بکشین..." نمیشه خوابید، حتی نمیتونم بشینم، باید را برم خیره به دوربین نگاه میکنم، " چرا پس امشب نمیان سرکشی؟ چرا نمیان تذکر بدن! مگه نمیبینن همه بیدارن!" خبری نیست! هیچی و این بدترین خبره.
ساعت از دوازده گذشته، همه وجودم تیر میکشه ، میرم تو اتاق، همه یا تو تختاشون نشستن و یا دارن راه میرن، میرم تو تختم! هراس انگیزه! شیرین واقعا نیست تو تخت کناری، سه ساعت پیش اینجا با هم ریاضی خوندیم و هنوز بساطش پهنه! آسمون نیم ابریه و مردد باریدن و نباردین! یه پرنده با سماجت عجیبی و به تنهایی میخونه، زمان انگار متوقف شده و لحظات برای گذشتن باج خواهی میکنن بالشمو میذارم سمت شیرین و ناخودآگاه دستم میره به طرف جایی که معمولا صورتش  بود دستم تو هوا معلق میمونه و اشک دیگه مجال نمیده...
انگار بختکی نشسته رو سینه ام و را گلومو بسته، بلند میشم و میام پایین، پتو مسافرتیمو میپیچم دورم، بهار و انقد سرد!! وسط اتاق که میرسم نازیلا بغلم میکنه و تو چشمام نگاه میکنه، و میگه: " منتظر برگشتنش نباش، شیرینمون رفت" تو چشماش که نگاه میکنم انگار می افتم تو یه چاه عمیق که ته نداره . زانوهام سسته، اما نمیتونم بشینم، باز میرم دم پنجره! ساعت چنده؟ اذان نشده؟ پرنده دست برنمیداره، شیرین یه شعر کردی رو زیر لب زمزمه میکنه، صداش خیلی خوب نیست اما این آهنگو خوب میخونه، مثل کردی رقصیدنش، میگم خب اینکه خوندی یعنی چی؟ میگه: " سخته ترجمه اش، اما تقریبا اینجوریه که یه پرنده ست که تیر خورده و تو کوهستان رها شده، داره میگرده دنبال یه سایه و خودشو به پناه سنگا میکشونه..."
 صدای اذان میاد و من به ته چاه میرسم...