۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

سخته و تموم نمیشه...

گاهی تموم نمیشه، تو هی با اعصابی کشیده و عضلاتی منقبض منتظر پایانشی، به نظرت میاد انتظارتم پر بیراه نیست، اخه همیشه تموم میشد، وقتایی که کامت اینچنین تلخ بود و وقتی که زمان به کندی و عقربه ها مثل چاقویی کند از میان رگ و پی ات میگذشت بالاخره تموم میشد، به خودت وعده میدادی؛ صبر کن، بیتابی نکن، تموم میشه دیگه. صبح که بیدار شی دیگه بغض نداری و شب بختک از رو سینه ات بلند میشه...
اما گاهی نمیشه...
فقط یه بار دیگه اینجوری بود که تموم نمیشد، وقتی توی 209 بودم، و بلاتکلیف رها شده بودم، کسی به سراغم نمی اومد و انگارکه نبودم؛ جوری نادیده گرفته میشدم که به وجود خودم شک میکردم و انتظار و انتظار ،تو این وضعیت  دیگه حتی کم کم یادت میره منتظر چی  یا کی بودی؟ و اصلا چرا منتظرشی ؟ اگه اومد چی میخوای بهش بگی، خود انتظار میشه اصل و تمام ذهنتو پر میکنه، "گودو" یی که از راه نمیرسه. پیش خودت دعا میکنی، التماس میکنی، عصبانی میشی و خودتو به در و دیوار میزنی، یا حتی جملاتی رو که حس میکنی الهام بخشه پیش خودت تکرار میکنی، انگار که داری ذکر می‌گی و هر لحظه منتظری... هر لحظه! هراس انگیزه
اما شبیه چاهیه که هر چی بیشتر میکنی در عمق بیشتری سرگردان میمونی. زمان میگذره ... یادمه 209 تموم شد، اما پیش از پایانش آنچه که نباید اتفاق افتاده بود، من دیگه میلم رو برای آزادی و بازگشت به زندگی و رهایی از اون 4 دیواری کرم رنگ از دست داده بودم، نه اینکه آزادی رو دوست نداشته باشم، اما دیگه منتظرش نبودم، و این یعنی لذت و شادی ای در بازیافتنش نبود. مثل شیشه ای که انقد حرارت ببینه که که پیوندهای ملکولی اش از هم گسسته بشه و دیگه نشه باسرد کردنش بهش شکل داد. دیگه منبع حرارت را هم دور کنی و بندازی اش داخل یخ هم فرقی نمیکنه.
اون زمان که بگذره دیگه میشه به سراغ زندانی اومد و حتی باهاش مهربان بود،او آنچه را که نباید از دست داده ، میلی که محرک زندگیه، در خلائی که بعدش شکل میگیره ادامه میده، بعدش کشیدن حکم طولانی سخت نیست،  آنچه که نباید از دست رفته بود. بی انکه اون اندوه تموم شده باشه...
فقط زمان گذشته  " سخته و تموم نمیشه" ...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چرا نمی نویسید؟