1-متاسفم از اینکه باز از زندان مینویسم، اما انگار برای خلاصی از آن راهی به جز نوشتناش نیست. اگر خواستید بخوانید روده درازی ام را ببخشید، خلاصه تر نمیشد.
2- 11 خرداد روز آزادیمه وچند روز بعدش هم (25 خرداد) سالگرد دستگیری. زندان برایم چیز غریبی نبود از این جهت که به نوعی میراث خانوادگی محسوب میشد. دوستانم پیشترها مسخره میکردند که عاطفه آدرسها رو توی تهران با زندانها و دادگاهها بلده. خب این چیزی بود که من در آن زاده شدم، نه افتخاری محسوب میشد و نه از این رهگذر قابل سرزنش بودم. همیشه این (زندان رفتن) مثل یکی از امکانهای کاملا محتمل در زندگی پیشرویم بود، اطرافم پر از خاطرات زندان، نامه های زندان، حسرتها و سرگردانی ها و البته افتخارات زندان بود و شاید احمقانه به نظر بیاد، اما من هم مشتاق تجربه کردنش بودم. با کمی اغراق به اندازه درس خواندن،سرکار رفتن و...از گزینه های روی میز محسوب میشد وعادی به نظر میآمد. البته تا زمانی که نرفته بودم...
در تجربه کوتاه سال 84 هم از زندان فقط انفرادی و دلهره بازجویی را تجربه کردم و کار به بقیه آثار درازمدت و ماندگارترش نکشید. اما تجربه 88 بسیار متفاوت بود، هم از این جهت که من آنچه را که همیشه شنیده بودم، دیدم و فهمیدم که تفاوت ره از کجا تا به کجاست و هم اینکه زندان رفتن من و امثال من در دهه 80 و 90 با آنچه که در دهه 60 تجربه شده بود، به کلی متفاوت بود. هم خود زندان و هم بعد از آن.
توی 209 که با "ف" حرف میزدیم، از اینهمه بیهوده، بودنمان در آنجا و از اینکه عمرمان و فرصتهایمان برای زندگی، کار، عشق و... به هدر میرود حسرت میخوردیم. بی تعارف چیزی که آنرا برایم قابل تحمل کند وجود نداشت، نه پایه ایدئولوژیکی و نه پای فشردن بر آرمانی که به روزهای عمرم بیارزد. شعارها، همان شب در مرکز پیگیری جا مانده بود، جایی که صاحب آن شلوارهای ورزشی و آن دمپاییهایی که من فقط همین را ازش میدیدم و او هم مرا به صورت موجودی بی نام و نشانی و صورتی بیچشم میدید در هر رفت و برگشت از کنارم در گوشم زمزمه میکرد: اگه دست من بود همین حالا یه تیر حرومت میکردم و فحش پایینتنه میداد... تهمانده اش را هم با این تصور که تنها داشته من در روزهای سخت پیش روست به زور جمع و جور کردم، اما آن هم در هول و اضطراب راهروهای 209 و در لابلای ساعت های گویی بی پایانش گم شد.
شبیه فیلمی بود که پیش از این تماشایش کرده بودم و حالا باید در آن بازی میکردم. داستان بازیهای بازجو را شنیده بودم ومیدانستم هدف این است که من مقهور آن فضا، شرایط و وضعیت شوم و روایت آنها را از هر آنچه رخ داد و نداد، بپذیرم. این را خوب میدانستم، و مدام برای خودم تکرار میکردم. اما در کمال تعجب دیدم با شروع فیلم، باز هم همان حقهها کار کرد، من آگاهانه! بازی میخوردم، میترسیدم، ناامید میشدم و به مرزهای پذیرش آنچه که نبود و انکار آنچه که بود میرسیدم. اما این بود و نبودها هم ذهنی نبود، که بتوان ساده به آن شک کرد. مطلب از این قرار بود که من میدانستم چه کردم و چه نکردم، همه حواشی زدوده شده و "عمل" خالص بر جای مانده بود. هر چند گاهی به همان تصاویر واضح که برای اطمینان به آن به کسی و چیزی غیر از خودم هم نمیتونستم برگردم شک میکردم. اما خب در نهایت همان شفافیتاش رهایی بخش شد و مرا در آستانه نگه داشت. اینکه میگویم رهاییبخش خدایی ناکرده هیچ تصویر شجاعانهای از جنس آنکه در فیلم ها میبینیم و در کتابها میخوانیم را به ذهن متبادر نشود!! فقط این بود که واقعیت دست نخورده ماند، آنچه که "واقع" شده بود. اما این پروسه برخلاف تمام تصورات من در طول زندگیم، هیچ افتخارآمیز و شجاعانه نبود، یا حدالقل داستان من نبود. بیشتر قصه تلاش رقت انگیز دخترک چادرپیچی بود که چشم بندش او را گیج و گنگ تر از معمول نشان میداد ودستمایه خوبی برای شوخی و خنده بازجو و همکاراش در قلیونکشی عصرانهاشان میشد، اینکه چقدر آن موقعیت و وضعیت را جدی گرفته و برای مجاب کردنشان! تلاش میکند.
روزهای اول در بند عمومی این حس خیلی آزارم میداد، احساس شکست تلخی همه جانم را پر کرده بود، هیچ شباهتی به قهرمانانی که در ذهن پرورانده بودم نداشتم، چشم بندم توی بازجویی از اشک خیس میشد، نمیتوانستم چیزی بخورم، نمیتوانستم بخندم، خوشبین باشم، نه را "محکم" بگویم، بازجو را دست بیندازم و ... شاید در پایان کار من مقهور آنها نشده بودم اما هیچ احساس پیروزی و رضایت هم نمیکردم و این در کنار سالهایی که باید در آنجا میماندم به من احساس خسران بیشتری میداد. آنچه گذشته بود را نمیتوانستم با افتخار برای کسی تعریف کنم و در پایان به دوردستها خیره شوم، و با لبخندی که معجونی از غم و غرور را به خورد مخاطبم میدهد احساس احترام تعجبآمیزش را برانگیزم. انگار عاطفهی تمام آن سالها به یکباره دود شد و به هوا رفت ومن به حفره ای تاریک در درون خودم خیره مانده بودم که موجودی خموده و غمگین درگوشه ای از آن سعی میکرد خودش را در تاریک ترین گوشه پنهان کند و من باید سالهای سخت پیش رو را با این آدم تازه سپری میکردم. و مدام از خودم میپرسیدم که: آیا او واقعا تحمل سالهای پیش رو را داره؟!!
خب باقی داستان به شوری قبلش نبود، روزمرگی حتی در عجیبترین جای دنیا هم میتواند به کمکت بیاید برای اینکه انقدر به زندگی "فکر" نکنی و فقط "انجامش " بدهی. این بخش زندگی انگار در حوزه تخصص عاطفه جدید بود؛ تماشا، مدارا، گفتگو، گوش کردن و حرف زدن. تمام دو سال و نیم بعد این گونه گذشت.
3- و اما آزادی...
یادم میاد وقتی فامیل از حبسها و تبعیدهای بلند مدت خود بعد از سالها برمیگشتند کسی دم در زندان منتظرشان نبود، و حتی در ترمینال شهرستان کوچکمان. کسی (غیر از فامیل) نفهمید که آنها زندانی شدند و آزاد شدند و گاه هم آزاد نشدند...
دمدمای آزادی از خبرهایی که از بیرون میرسید میدانستم که وضع کمی متفاوت است. به واسطه فعالیت های دوستانم، کسانی میدانند که به زندان رفتهام و این یعنی تصویری از "من" وجود دارد، چیزی که شاید ربط چندانی به من نداشته باشد و این همزمان اضطرابآور و هیجان انگیز بود. خب حدسم درست بود. در دنیای مجازی، کمپینها و خبرها من دخترکی مظلوم با ابروهایی پر و نگاهی خیره به دوربین به هیات دختران دبیرستانی بودم. ترکیبی از قربانی و قهرمان! میتوانست همزمان هم سوژه ترحم انگیز تجاوز باشد و هم به خاطر سالهایی که گذراند الگوی قابل ذکر مقاومت...
دوباره لازم بود بهش فکر کنم که من "چی" ام، از روزمرگی ام درآمده بودم و در آستانه روزمرگی جدیدم باید در ظرفی مشخص ریخته شده و قوام میافتم. تصویرهای پیش رو ناامید کننده بود و حقیقتا از هر دو به یک اندازه گریزان بودم. نمیخواستم نمک نشناس به نظر بیایم در برابر کسانی که برای من تلاش کرده بودند.از یک طرف اون احساس ناخوشایند و خجالت آور روزهای نخست دوباره زنده شده بود و با قدرت تصویر قهرمان را رد میکرد، و از سوی دیگرغرور و احساس اینکه من کنشگری بودم که به واسطه عمل خود و بعد هم به دلیل نپذیرفتن آنچه که بازجو سعی در القای آن داشت این سالها را در زندان گذراندم، نمیگذاشت که قربانی باشم. البته این چالش بیشتر در دنیای مجازی بود و با توجه به روابط محدودم اثر کمی در دنیای واقعی داشت. اما خب من نمیتوانستم از خیر زندگی موازی ای که در اینجا پابه پای دنیای حقیقی شکل میگرفت و پیش میرفت بگذرم و از سوی دیگر این تصویر هم آزاردهنده بود. ابتدا سعی کردم فقط از زندان، خودم و دیگران تصویر بدهم تا شاید آن موجود واقعیتری که جایی میان این دو تصویر متولد شده و پا گرفته بود و من حالا فکر میکردم که آنم، دیده شود. اماخب چندان موفق نبودم و این تقصیر خودم بود، گاهی جاذبه جلب ترحم مرا درپوستین یک قربانی میانداخت و گاهی وسوسه تایید و احترام باعث شد تا در سکوت خودم را به تعریفهای خلسه آوردر خور قهرمان بسپرم.
نگاه که میکنم، میبینم آفتهای زیادی دارد فرو رفتن درهرکدام از این دو نقش، این اغراق ویرانگر است مثل این است که یا شمشیر پریکلس را بدهند به دست کودکی که اصلا توان بلند کردنش را ندارد وبه میدان بفرستنداش و یا یک غول رو از شصت پاش بگیرند، خوب به در و دیوار بکوبند و بعد دورش جمع شوند برایش غصه بخوردند. در هر دو صورت بعد از مدتی از او موجودی مغموم و به درد نخور برجای میماند.
ما خیلی ساده و معمولی ایم. نه لازم است زیاد فروتنی کنیم و نه خیلی باد به غبغب بندازیم. نه انقدر از خودمان و دیگری انتظار داشته باشیم که بعد از براورده نشدن انتظارات، نابود شود و نه او را دست و پا بسته، ضعیف و واداده فرض کنیم. ما معمولا چیزی در آن میانه ایم...
۱ نظر:
چقدر زیبا نوشتی این دغدغه ی بین آنچه که دیگران میخواهند تو باشی و آنچه که هستی..من هم چون تجربه ی مشترکی دارم اما با مدت زمان کمتر این حس را دارم..اینکه دیگران در مورد تو چه فکر می کنند و میخواهند تو چه باشی و اینکه تو در این مدت از دید خودت چه بوده ای..تمام این دوگانگی آزار می دهد آدم را..این را از عکس هایی که در روز آزادیتان در اینترنت موجود است هم میشود در چهره تان خواند..
ارسال یک نظر