۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

 
 
کشاکش من و میلم به نوشتن شده شبیه داستان ما و بچه هایی که توی تاکسی تو بغل مامانشون نشستن و تا وقتی که بهشون توجهی نداری هی کرم میریزن و شیرینکاری میکنن  تا نگاهشون کنی و بعد  از اینکه نگاه کردی و یه لبختد کوچولو بهشون زدی دیگه نگات نمیکنن! و یا اخم میکنن و  یه جوری شلنگ تخته میندازن که مانتو شلوارتو خاکی میکنن. و بالاخره یه جوری شاکیت میکنن تا ولشون کنی.

۱ نظر:

Unknown گفت...

تا نیومدی سمتش همش صدات می کنه! مغزت پر از کلمات است! نیاز داری که فقط یه قلم دستت بگیری و اون همه افکار را در قالب کلماتی که از همه جای سرت دارن بیرون میریزن بیان کنی! اما. .. اما قلمو که دستت گرفتی آرامشی مغزت رو در بر میگیره که انگار سالهاست هیچ حرفی برای گفتن نداشتی! و کلمات تبدیل میشن به ذرات نا منظم گرد و غبار معلق در هوا که با حرکات کاتوره ای به هیچ نظمی تسلیم نمیشن!
آخ که این حس و میل رو چقدر خوب توصیف کردی! کودکی که مدام تو را می خواند و با لبخندی شیرین به بازی دعوتت می کند اما به محض اینکه تسلیم آن نگاه اغوا کننده اش میشوی چنان از تو می گریزد که انگار نه انگار که دعوت کننده او بوده است!